به سبک و سیاق بعضی از کتابهای خاطرات
در ابتدا باید بگویم که من از کودکی تمایلات انسان دوستانه زیاد داشتم و از همان زمان به مردم فقیر و کارگر عشق میورزیدم. درست است که خانواده ی ما کمی متمّکن بود ولی من از نوجوانی مزه ی سختی و فشار را در سفرهای متعددی که به خارج از کشور کردم چشیدم.
خاطره ای که از همان سالها به یادم مانده، این است که در همان دوران نوجوانی که برای تحصیل به خارج رفته بودم، در منزل یک خانم پانسیون بودم. ایشان همان روزهای اول، یک بار از من پرسید:
«شربت آلبالو میخوری؟» من چون احساس غربت میکردم، گفتم:« نع»! به خاطر همین برخورد در تمام سالهایی که آن جا بودم، نتوانستم شربت آلبالو بخورم*!
خاطرات این گونه ی من زیاد است اما الان حضور ذهن ندارم. در مقابل افرادی هم بودند که معنی این چیزها را نمیفهمیدند. مثلاً همان آقای «فلانی» که آن موقع سری توی سرها داشت و من با پسرش به یک مدرسه میرفتم، یک مدتی عصرها میرفتم خانهشان که با پسرش درس بخوانم؛ اما در تمام آن مدت، حتی یک بار هم از من نپرسید:«شربت آلبالو میخوری؟»
به هر حال، این مسائل باعث شد که من درد ملت را حس کنم و شروع کنم به فعالیتهای اجتماعی - سیاسی، البته با سختی و رنج بسیار. حتی دوستانم جرأت نداشتند اسم مرا به زبان بیاورند. به همین خاطر و به یاد همان خاطرات مبارزاتی، نام مستعار «شربت آلبالو» را برایم انتخاب کرده بودند و به این اسم رمز، راجع به من حرف میزدند.
البته من ذاتاً آدم فروتنی بودم و حالا هم که دارم خاطرات چند جملهای را مینویسم،فقط به خاطر وقت کشی و کمک به بازار کتاب است!
نویسنده: گیتی صفرزاده
* برای سندیّت بخشیدن به خاطره ی مزبور، عکسی از دوران نوجوانی در محل پانسیون در حالی که به لیوان شربت آلبالو نگاه میکنم، داشتم که در دوران مبارزات گم کرده ام.
روزنامه صبح ساحل