27

اسفند

1403


اجتماعی

07 اسفند 1391 09:19 0 کامنت

 صبح ساحل، اجتماعی _ تمام لحظاتي كه با بردن اسم ننه اشک توي چشمای كل احمد بيچاره جمع مي شد، دعواهای بچگي هاش با سهراب، روزهايي كه ثمين نون پختن يادش مي داد، روز عروسي هاشم كه ثمين مي هم بود، شب كه به خونه اومدن تا صبح گريه كرد

دلش مي كشيد تمام ده را ببينه، بره يه دل سير با عشرت خاله حرف بزنه، اما وقت نبود، فقط خداحافظي با ثمين و ننه مهلت روز بود. داشت شب مي شد، كوچه ها رو طوري نگاه مي كرد که انگار تا حالا نديده بود. چقدر دلش براي كوچه هاي ده تنگ مي شد. از كوچه سرآشيبي بگير تا كوچه مسجد و ميدون سرده و بالاخره كوچه خاکسون. در قبرستان باز بود هميشه از بين تمام قبرها مي تونست راحت قبر ننه و ثمين رو پيدا كنه. رفت نشست سر قبر هر دوشون. دقيقاً نشست وسط هر دو قبر. روي هر دو آب ريخت. خيلي خودشو گرفت كه گريه نكنه، اما نشد. زار زار گريه كرد. درست مثل موقعي كه ثمين براي آخرين بار چشم هاش رو بست، دست خودش نبود تمام ماجرا رو براي ثمين گفت؛ البته قبلاً هم گفته بود اما اين بار از رفتنش به امام رضا گفت. از اين كه از همون خراسون برات شب جمعه اي خيرات مي كنم. از اين كه رمضون ارزشش رو داره كه به پاش همه جا برم. صدايي از پشت ديوار قبرستان اومد. كمي ترسيد. سريع خداحافظي كرد و بلند شد و قصد منزل كرد. همه اش با خودش می گفت: خدا كنه كسي نبوده باشه. خدا كنه حيووني، چیزی بوده باشه.

اين قدر ترسيده بود و فكرش مشغول بود كه نفهميد كي به خونه رسيد. سريع شام درست كرد، آب قورمه و رب انار و نون خشك. چيزي نگذشت كه پيرمرد از مسجد برگشت. پيرمرد فكرش خراب بود، صبور تموم وقت به پيرمرد نگاه مي كرد، مي دونست كه آخرين شب ديداره. البته اگه تا عاروسي گلي پيرمرد سر به زمين نگذاشته باشه. پيرمرد سرش رو بالا كرد، فهميد صبور داره نگاش مي كنه، آروم و شكسته گفت: بلند شو دختر. چیزی بيار بخوريم، فردا بايد بريم، كار هردوتون رو يكسره كنم. صبور بلند شد لام تا كام حرف نزد. فقط سفره رو انداخت. نمي خواست پيرمرد بيشتر از اين اعصابش خورد بشه. سفره رو كه پهن كرد، پيرمرد با تلخي گفت عروسيمونه كه قورمه درست كردي. ها عروسيمونه! و بعد ساكت شد و فقط لقمه گرفت. سهراب فقط مي خورد و به اين فكر مي كرد كه فردا از دست گلي خلاص مي شه. صبور هم كه زهرش شده بود شام. درسته كه قرار بود سهراب و گلي فردا طلاق بگيرن، اما سهراب توي فكر بود. معلوم نبود خوشحاله يا ناراحت. طور عجيبي شده بود و ابروهاش بالا و پايين مي شد. معلوم بود فكرش بيشتر از بقيه مغشوشه، پيرمرد از همه جا بي خبر هم فكر مي كرد فردا كه از خواب بيدار شه، چايش رو كه بخوره دستم رو ميذارم تو دستش تا بريم طلاقم رو از رمضون بگيره. دلم مي خواست بهش بفهمونم كه من جوونم به رمضون بسته است. اما ديگه دليلي نداشت كه با پيرمرد جدل كنم ما كه قرار شده بود كار خودمون رو بكنيم. دلم آشوب بود دلم مي خواست بابا و اون سهراب نامرد را تا صبح تماشا كنم، اما زود خوابيدن. من هم رفتم خوابيدم. صبور خوابش نمي برد. تمام شب خاطرات زندگيش رو مرور مي كرد. از اون دفعه كه قدرت سرچشمه جلوش در اومده بود و صبور راست خوابانده بود تو گوشش بگیر تا اون دفعه كه از پشت بام افتاد و رمضون با اون هيكل گنده اش زده بود زير گريه، تمام لحظاتي كه با بردن اسم ننه اشک توي چشمای كل احمد بيچاره جمع مي شد، اولين باري كه دستش را گذاشته بود توی دست رمضون، دعواهای بچگي هاش با سهراب، روزهايي كه ثمين نون پختن يادش مي داد، روز عروسي هاشم كه ثمين مي هم بود، شب كه به خونه اومدن تا صبح گريه كرد. آخرش هم اون سال وبايي كه ثمين مُرد و از اون به بعد صبور ديگه روز خوش نديد. صبور مي دونست كه بايد بره، اما اي كاش مي تونست بمونه تا هاشم از كوه برگرده و صبور ازش بپرسه چه سرّي بود كه تو و ثمين كه عاشق هم بودين زن و شوهر نشدين. اما حالا ديگه هر چه بود تموم شده بود نه صبور وقت داشت نه ثمين زنده بود. اصلاً چه فرقي مي كرد، تش اَ زير پُله در آوردن بود. حالا چي مي شه، اگه راهزن ها جلومون رو گرفتن چه كنيم، رمضون با يه برنو چه طور از نامزدش محافظت كنه، چه به سرمون مي آد، توی ولايت غريب، مگه خود آقاي غريب كمكمون كنه، به حق پنج تن كه بي آبرو نشيم دوتامون. همه خواب بودن و صبور توي افكار خودش غرق شده بود كه صداي در چوبي ته كوچه اومد، آروم لحاف روش رو بلند كرد و بدنش رو آروم كشيد بيرون، رفت توي تالار، هوا سرد بود، چشمهاش رو شست تا ملكيش را پيدا كنه، از پشت تابه دوتا بسته لباس و غذاها رو برداشت و آروم و گاماس گاماس از پله ها اومد پايين، چشمهاش درست نمي ديدن با دقت مسير حياط رو تا دالون طي كرد به ورودي دالون كه رسيد برگشت حياط و خونه را نگاه كرد، واي چقدر خاطره داره صبور از اين منزل نمي دونم اصلاً اين ديدار دیگه تازه مي شه يا نه. قصد دالون كرد.

رمضون پشت در ايستاده بود، دستش را گرفت، اونقدر دستش رو محكم فشرد كه مي خواست استخون هاي دست صبور بشكنه، اول بدش اومد اما بعدش گفت حتما مي خواد بگه مال مني، تنهات نميذارم. رمضون گفت سريع بريم تا كسي ما رو اين جا نديده. صبور فكرش رو هم نمي كرد. شب ها اين قدر سرد باشه، زانوهاش يخ زدن، به سختي راه مي رفت، رمضون دو تا بقچه رو از دستش گرفت از سرازيري كوچه كه پايين اومدن. قاطر رمضون آماده وايساده بود، رمضون بقچه هاي صبور رو بست به حلق و اسباب و وسايل خودش. برنوش رو هم از حلق بار برداشت. انداخت روي كولش و گفت بريم زن. صبور خنده اي كرد و خجالت كشيد، اما توي دلش قند آب شد اما به روي خودش نياورد و راه افتاد.

دیدگاه ها (0)
img
خـبر فوری:

دستگیری کلاهبردار ۴۲ میلیاردی در قشم