ماجراهاي آقای «هالو»



به نوشته روزنامه صبح ساحل، آقاي هالو صبح زود از خواب بيدار شد و بلافاصله رفت به طرف دستشويي. ولي در كمال ناباوري متوجه شد دستشويي جاي خودش نيست! چرا كه قبلا دستشويي اونا سمت راست راهرو قرارداشت، اما اون لحظه ديد اومده سمت چپ راهرو.
اول چندتا كشيده محكم زد زيرگوش خودش! چون خيال مي كرد هنوز خوابه و داره خواب مي بينه! اما وقتي رفت داخل وشيرآب سرد رو كه بازكرد، ديد آب جوش از لوله اومد بيرون! ديگه نزديك بود از تعجب شاخ در بياره. طفلكي آقاي هالو اونقدر گيج شده بود كه حتي متوجه سوختن دستش هم نشد، چه برسد به اتفاقات ديگري كه امكان داشت واسه ش رخ داده باشه!
صبحانه نخورده ، با ترس و لرز از خونه زد بيرون كه بره اداره. خيلي داشت مي ترسيد. فكر مي كرد شايد جن اومده توي خونه اش!
زن و بچه اش هم رفته بودن مسافرت و خودش تنها بود. همين امر موجب شده بود بيشتر بترسه.
به محضي كه رفت توي خيابون وحشت زده سرجاي خودش ميخكوب شد. ديد تمام مردم دارن روي دستاشون راه مي رن. يعني همگي سروته شده بودن!
خانم ها رو ديد كه كت و شلوار پوشيدن، آقايون رو ديد كه مانتو شلوار و بولوز دامن كردن تنشون. يه كم جلوتر رفت مشاهده كرد همه ي مسوولان شناخته شده شهر، اومدن توي خيابون و دارن واسه يه لقمه نون سگدو مي زنن!‌ اول دلش خنك شد، بعد كمي ترسيد.
يكي از مسوولان رو ديد كه توي اتوبوس خط واحد مثل خفاش از ميله وسط اتوبوس آويزونه! يكي ديگه از آدماي سرشناس رو ديد كه توي ساختموني در دست احداث داره واسه بنا با روپايي ( شبيه فوتباليست ها) آجر مي اندازه بالا! يكي ديگه از آدماي كله گنده رو ديد كه در به در دنبال ضامنه واسه گرفتن وام! فرماندار رو ديد كه توي صف اجناس كوپني با اعصابي درب و داغون روي دستاش وايستاده! استاندار رو ديد كه كنار خيابون داره پافروشي! (دست فروشي سابق) مي كنه!
آقاي هالو همون طوري كه ماتش برده بود، جعفر شله رو ديد كه سوار يه ماشين آخرين سيستم شد و در حالي كه يه پاش انداخت رو فرمون، با سرعت برق و باد رفت تو هوا و تو افق ناپديد شد.
همه ي فقيراي شهر پولدار شده بودن و برعكس،‌ پولدارا فقير.
هالوي بي چاره كه حسابي جا خورده بود، صحنه ي عجيب ديگه اي رو مشاهده كرد كه برق سه فاز از كله اش پريد! ديد كارگر شهرداري كه مشغول نظافت كردن سطح خيابونه، در واقع همون شهردار منطقه شونه! با دو دلي رفت جلو و  گفت:« ببخشيد قربان! اون كارگر هر روزي كجاست؟» كارگر شهرداري و يا همون شهردار سابق اين گونه پاسخ داد: «‌ اولا قربان خودتي! ثانيا كدوم كارگر منظورته باباجان؟!» هالو گفت: «‌ حسن آقا رو مي گم» . طرف گفت:« ما فقط يه حسن آقا داريم، و اونم جناب شهردار محترمه!»
سرچهارراه بعدي متوجه شد مردم دارن تظاهرات مي كنن. جالب اين كه مامورا به جاي برخورد با تظاهركنندگان داشتن به تك تك اونا شاخه گل
مي دادن.
يه روزنامه خريد ببينه چه خبره، ديد صفحه اول عكس وزراي كابينه چاپ شده كه همه خانم هستن! فقط يه مرد بين اونا ديده مي شد كه اونم رييس محيط زيست بود! ضمن اين كه رييس جمهور هم خانم بود! صفحه ورزشي روزنامه رو كه ديد، متوجه شد نوشته: تيم ملي فوتبال ايران با اقتدار قهرمان جام جهاني شد!
هالو ديگه باورش شده بود كه يه خبرايي هست. اول پيش خودش گفت، شايد انقلاب شده! بعد گفت، نه بابا اين اتفاقات چه ربطي به انقلاب داره! حتما دنياي آخرالزمونه، آخرش هم گفت چه مي دونم شايد هم هنوز خواب باشم!
با عجله رفت اداره. ولي با كمال تعجب اون جا هم متوجه شد اولاً اداره از اون ور خيابون اومده بود اين ور!‌ ثانيا جناب مديركل شده بود دربان اداره!
ترسيد و جرات نكرد بره داخل. عقب عقب برگشت. مثل كسي كه  توي ميدون مين درچند قدمي اش يه مين ضدنفر رو ديده باشه، يواش يواش عقب نشيني كرد. هالو اومد وسط ميدون شهر و مثل ديوونه ها داد زد:«‌ آي مردم، چرا دارين روي دستاتون راه مي رين؟ شما رو به خدا به من بگين چرا همه چي وارونه شده؟ مگه ديوونه شدين!؟»
در اين لحظه يكي از دوستان قديمي آقاي هالو در حالي كه داشت روي دستاش راه مي رفت، خودشو رسوند به هالو و گفت:« سرتو بيار پايين» آقاي هالو با زحمت خم شد. دوستش گفت:« خجالت بكش، چرا داري روي پاهات راه مي ري؟ مگه خودت ناموس  نداري؟!»
هالوي بدبخت همون جا سرجاي خودش نشست و از ته دل زار زار گريه كرد. بلند شد رو به طرف مردم و با صداي بلند گفت:« به خدا شما دارين اشتباه مي كنين، حق بامنه!»
ولي كمي كه آروم شد، ديد حق با دوستشه! وقتي همه پاهاشون رو به بالاست واقعا نامرديه از اون بالا مردم رو ديد بزنه. ديد چاره اي نداره و بايد همرنگ جماعت بشه. ناچارا خودش هم سر و ته شد و شروع كرد راه رفتن برروي دو دست. اگر چه اين كار واسه ش مشكل بود، ولي به خاطر مسايل ناموسي كه رفيقش متذكر شده بود، با هزار زحمت خودشو رسوند خونه. خسته و كوفته رفت گوشه ي اتاق و مدتي روي سرش نشست. خيلي سخت بود. از شانس بد آقاي هالو كف پاهاش شروع كرد به خارش! ولي نمي تونست بخارونه!
توي اون وضعيت، دستشويي اش گرفت. رفت توالت، ولي مگه مي شد... پيش خودش گفت، حالا كه كسي نيست ببينه دارم چي كار  مي كنم. يه نگاهي انداخت دور و برش و با يه حركت به حالت اوليه برگشت. كارش رو انجام داد، باز سريع به حالت قبلي برگشت. انگاركسي بهش گفت:« خواهي نشوي رسوا، همرنگ جماعت شو!»
با اين حال خيلي با خودش كلنجار رفت كه چطور با اين طرز زندگي كردن جديد بايد كنار بياد. پس از سال ها سر به هوا بودن، الان چه طور مي تونه باقي عمرش سربه زير باشه؟! مگه مي شه اين همه سال چپكي زندگي كرد؟!
 بالاخره پس از ساعت ها مذاكره كردن با خود! نقشه كشيدن و ... به اين نتيجه رسيد كه خودكشي كنه. تصميمش جدي بود. مثل بقيه كه اقدام به خودكشي مي كنن فكر مي كرد به بن بست رسيده و راه ديگه اي به جز خلاص شدن از اين زندگي فلاكت بار واسه ش نمونده!
طناب و چارپايه آماده كرد. اما در آخرين دقايقي كه قصد داشت خودشو از پنكه سقفي اتاقش حلق آويز كنه، فكري به ذهنش رسيد. و اون هم اين بود كه طناب رو بايد به كجاش ببنده تا از پنكه سقفي آويزون بشه؟! يعني درحالي كه سرش پايينه و لنگاش هوا! اگه طناب به مچ پاش ببنده كه نفس اش بند نمي آد، و در نتيجه اعدام نمي شه! سيانور و مرگ موش هم كه توي خونه نداشت. اگه مي خواست بره از توي شهر تهيه كنه كه بازهمون گرفتاري و مصيبت واسه ش پيش مي اومد كه صبح باهاش مواجه شده بود.
مي خواست باز مثل سابق بلند شه و خودشو حلق آويز كنه كه زن و بچه اش از شهرستان اومدن. آقاي هالو ديد زن و بچه اش هم دارن روي دستاشون راه مي رن. هالو پيش خودش گفت:« عجب! شايد من دارم اشتباه مي كنم! حتما حق با مردم بوده!»
زن آقاي هالو هم به محض ورود به خانه شروع كرد به غرغركردن:« چرا توي حياط كثيفه؟ چرا از مسافرت اومدم، غذا آماده نكردي؟ چرا سردرد دارم چاي آماده نيست؟ چرا به خودت نمي رسي شلخته! چرا...»
آقاي هالو اول فكر مي كرد شايد مثل بعضي از شعرها و قصه هاي اين چنيني كه آخرش مشخص مي شه طرف داشته خواب مي ديده! داره خواب مي بينه، اما با ديدن زن و بچه اش و با شنيدن حرفاي خانومش ديد نخير، قضيه جديه و به همين خاطر از خودكشي كردن منصرف شد. تصميم گرفت زنده بمونه و به اين چيزاي عجيب و غريب عادت كنه!
لذا بهترين جايي رو كه مي تونست اون لحظه راحت باشه همون رختخواب ودراز كشيدن مثل سابق بود. به راستي كه مي چسبيد. به خانمش گفت:« من رفتم بخوابم، شما هم اگه خسته اي...» چند دقيقه بعد، هالو خطاب به همسرش:« تو رو خدا ببين همين ديروز بود كه فرشا رو شستم، چرا با دستكش اومدي روي فرش!»
پس از كلي بحث كردن و گله كردن هاي طبيعي از همديگه، بلافاصله آقاي هالو مثل خانم هايي كه سوسك مي بينن! جيغ زد و از توي رختخواب پريد بيرون. در حالي كه مشغول پوشيدن لباس اش بود، گفت: « اين يكي ديگه واسه من قابل قبول نيست.» اين رو گفت و رفت توي حياط و تا صبح مشغول راه رفتن برروي دستاش شد.
اون شب هالوي بي چاره حدود يك پاكت سيگار كشيد و غصه خورد و فكر كرد تا اين كه نزديكي هاي طلوع آفتاب مجددا تصميم گرفت بره سراغ چارپايه و طناب و پنكه تا ببينه چه خاكي مي تونه به سرش بريزه!

نویسنده: راشدانصاری(خالوراشد)

برای این مطلب تا کنون نظری ثبت نشده‌ است.
0 / 200
  • نظر شما پس از بررسی و تایید منتشر خواهد شد.
  • لطفا از بکاربردن الفاظ رکیک، توهین و تهمت به اشخاص حقیقی و حقوقی خودداری کنید.

آخرین خبرها