مارگریت دوراس با نام کامل مارگریت ژرمن ماری دونادیو، فرزند سوم خانوادهیی فرانسوی بود که در مستعمرهی هندوچین ساکن شده بودند. پدر دوراس که معلم ریاضیات بود در بستر بیماری افتاد و خیلی زود درگذشت، پس این واقعه بود که زندگی شخصی و خانوادگی این نویسنده در بحران افتاد و مادرش که زنی سختگیر بود، تلاش کرد فرزندانش را در فقر بزرگ کند. مارگریت دوراس که گاها توسط منتقدان ادبی لقب "بانوی داستاننویسی مدرن" را به خود میگیرد، بالغ بر 60 کتاب در حوزهی رمان، داستان کوتاه، نمایشنامه و غیره نوشته است. گرچه تمام آثار او تامل برانگیز و در نوع خود بینظیر هستند اما در میان آثارش چند کتابی هستند که بیشتر از باقی مورد توجه قرار گرفته و میل خوانندگان را برانگیختهاند. از نظر وقایع تاریخی، پختگی و نوع روایتی که این نویسنده در پیش میگیرد، کتاب "درد" و "عاشق" حرفهای بیشتری برای گفتن دارند و شاید بیش از باقی آثارش مورد توجه و خوشایند مخاطبان قرار گرفتهاند. سبک دوراس در این کتابها فارغ از قوانین و حدیات رایج داستان نویسی، خاطرهنگاری و غیره بوده و با این حال سادگی و روانی نثر حفظ شده است. شاید به دلیل همین سادگی و بیپیرایه بودن متن دوراس است که خواننده کتابهای او را یکی پس از دیگری به دست گرفته و تا مدتها مجذوب قلم این نویسنده میماند.
درد: حکایت آدمهای جنگ
کتاب درد مختص به حال و هوای فرانسه در آخرین روزهای اشغال پاریس توسط نازیهاست که دوراس آن را چهل سال بعد منتشر کرد و دربارهی آن نوشت: «من خود را رودرروی صفحاتی دیدم که به صورت منظم با خطی ریز و فوقالعاده مرتب و ملایم سیاه شده بود و نیز خود را رودرروی نوعی بینظمی اندیشه و احساس یافتم که جرئت نکردم به آن دست بزنم، زیرا در برابر آن از پرداختن به ادبیات شرمم میآمد». احتمالا کتاب حاوی نکات و وقایع حساسی بوده که انتشارشان در آن نقطهی زمانی غیرممکن به نظر میرسیده و دوراس انتشار این دستنوشتهها را به چهل سال بعد موکول کرده است. کتاب درد حاوی 6 بخش است که مخاطب در هرکدام به تصویر تازهیی از نویسنده و زندگیاش میرسد. چهار بخش نخست بیشتر به روزنگاری، بازگفتن وقایع و خاطرات میماند و دو بخش آخر بیشتر شبیه داستانهایی شاعرانه و کوتاه هستند که مستقیما از خط فکری دوراس نشات گرفتهاند. در بخش اول با پریشانی دوراس در هنگامهی اسیر بودن همسرش روبر آنتلم که عضو نهضت مقاومت فرانسه بوده، در چنگ نازیها مواجه میشویم، آن هم در روزگاری که جنگ در روزهای پایانی اشغال فرانسه، زمختترین و عبوسترین چهرهی خود را نشان میدهد. این بخش در روزهایی نوشته شده که دوراس نمیداند همسرش روبر آنتلم و خواهر شوهرش زنده هستند یا نه، به همراه اسیرهای جنگی بازخواهند گشت یا او باید برای همیشه از دیدن آنها باز بماند. مخاطب لحظه به لحظه در جستجوی دوراس برای یافتن همسرش با درد، رنج، امید، استیصال و تنهایی او همراه میشود و هنگامی که روبر آنتلم توسط دوستان و همقطارانش به پاریس بازگردانده میشود، آنچنان از زندگی خالی است که انگار مرگ در جلد او جا خوش کرده است. دوراس به سختی از روبر مراقبت میکند و بعد از هفتهها و ماهها پرستاری و مراقبت لحظه به لحظه، آن جسم خالی از زندگی آهسته آهسته جان میگیرد. بخش دوم با ماجرای آشنایی دوراس با پیر رابیه، مامور گشتاپویی که دوراس در جریان یافتن همسرش در روزهای نخستین بازداشت، با او آشنا میشود، میگذرد. این مامور گشتاپو که در پی شناسایی و دستگیری دیگر اعضای نهضت مقاومت فرانسه است و با علاقهی وافرش به کتاب و هنر مجذوب برقراری دیالوگ با دوراس میشود، اما دوراس همواره از ملاقات با این مرد وحشتزده و منزجر است. این بخش به مخاطب نشان میدهد که سرسپردگی انسان به یک ایدئولوژی توخالی تا چه حد میتواند اختیار، تفکر و هویت را از آدمی دور کند. در بخش سوم ماجرا حول محور "تر" میگذرد، جوانی که او هم مامور گشتاپوست اما این بار توسط نیروهای مقاومت فرانسه شناسایی و دستگیر شده است. در بخش بعدی، دوراس مسئول بازجویی از دستگیرشدگانی است که به نوعی با نازیها در ارتباط بودهاند و میبینیم که چطور با خودش در تعارض قرار گرفته و حتی بعضی جاها خودش را نمیشناسد. ماهیت کتاب به کلی حول محور جنگ میگذرد و به مخاطب نشان میدهد که جنگ چگونه معنای عشق، هویت، تفکر، زندگی و همهچیز را دگرگون میکند. در تمام بخشهای کتاب روایت ساده اما عمیق دوراس، مخاطب را درگیر داستان نگه میدارد. کتاب درد از نقاط اوج و فرودی که یک رمان یا داستان معمول در خود دارد، خالی است، اما این ویژگی دال بر یکنواختی یا گزندگی کتاب نیست، برعکس دوراس توانسته نوشتهی متفاوت و گیرایی برجای بگذارد.
عاشق: خودزندگینامهی نوجوانی
«مدتهاست که میشناسمتان، همه میگویند که در سالهای جوانی قشنگ بودهاید، ولی من آمدهام اینجا تا به شما بگویم که چهرهی فعلیتان بهمراتب قشنگتر از دوران جوانیتان است. من این چهرهی شکسته را بیشتر از آن چهرهی جوان دوست دارم». کتاب عاشق اینگونه آغاز میشود. در این رمان صد صفحهیی مارگریت دوراس به شرح وقایع دورهی نوجوانیاش میپردازد که همراه با مادر و دو برادرش در هندوچین گذشتهاست. آنها در شهر سایگون ساکن بودهاند و مادر با تدریس در مدرسه و نواختن پیانو در سینما سعی میکند با فقر و سختی زندگی خود و فرزندانش را تامین کند. مارگریت دوراس پانزده ساله روایت عشق مرد چینی ثروتمندی را به روایت زندگی سخت خانوادهاش گره میزند و مخاطب با بیان خاطراتی همراه میشود که حالا زنی سالخورده از دوران نوجوانیاش میگوید. زمان در این رمان در رفت و آمدی بیوقفه بین گذشته و حال تلو تلو میخورد و با وجود سبک سیال ذهن، مخاطب خود را به هیچ عنوان در ابهام و گمگشتی نمییابد. گرچه نام کتاب عاشق است و دوراس تجربهی خود از عشق را روایت میکند، اما احوال درونی و عمیق دختری پانزده ساله با خانوادهیی در هم شکسته، محور اصلی داستان است. همانطور که دوراس در کتاب مینویسد:« امشب دیگر تحمل فکر کردن به مرد شولنی را در خود نمیبینم. تحمل فکر کردن به هلن را هم ندارم. بنظر میرسد که زندگی این دو از نوعی غنا برخوردار است، غنایی که بیرون از وجود آنهاست؛ من اما گویا از این چیزها مبرا هستم. به قول مادرم "این دخترک به چیزی دلخوش نیست". گویا زندگی دارد چهرهی واقعیاش را به من نشان میدهد. بنظرم حالا دیگر باید این چیزها را برای خودم بگویم، بگویم که میل گنگی به مردن دارم و این کلمه را دیگر از این پس جدا از خودم نمیدانم. میل گنگی به تنها بودن دارم، در عین حال میدانم از وقتی که کودکیام را پشت سر گذاشتم، بعد از ترک آن خانوادهی حیلهگر، دیگر تنها نیستم...». دوراس در این کتاب بارها و بارها از برادر کوچکش که به او مهر میورزد، از برادر بزرگتر معتاد و عیاشی که بارها آرزوی مرگش را میکند و از مرگ این دو و تاثیری که مرگ برادر کوچکتر در زندگی و احوالاتش داشته مینویسد. همچنین از تبعیضی که مادر در رفتار با بردار بزرگتر دارد، بارها دلزده میشود و هیچکدام از تفکرات و دغدغههای ذهنی با ترک خانواده به مقصد پارس پایان نمییابد. رمان عاشق، کتابی کوتاه اما دلانگیز است. از آن کتابهایی که خواننده تمام کردنش را به تعویق میاندازد، تا خود را بیشتر در کام اشتیاق نگه دارد.