به بهانه تولد 84 سالگی:

من از نهایت شب حرف می‌زنم



 صبح ساحل ، هنری - صدف محمودی :اگر زنده بود حالا تنها هشتاد و چهار سال سن داشت، چند دفتر شعر دیگر نوشته بود؟ چه غوغایی در ادبیات فارسی به پا کرده بود؟ کجا بود؟ چه می کرد؟ چگونه می اندیشید؟

او که در همان سال ها هم دایما در حال تغییر و تحول فکری و ذهنی بود. زنی بود عصیانی مانند اشعارش گاه هم احساسی باز هم مانند اشعارش.

زنی فراتر از زمان خود که آن سال ها کمتر درک شد، کمتر خوانده شد اما در ادبیات فارسی کمتر کسی ست که او را نشناسد، نخوانده باشد و از اشعار و نوع تفکرش به وجد نیامده باشد.

چطور زنی که در سال 1313 متولد شده و در سال 1345 از دنیا رفته چنین افکاری می توانست داشته باشد؟ تنها سی و دو ساله بود که بر اثر تصادف از این جهان چشم فرو بست. سی و دو ساله بود که پنج دفتر شعر نوشت و حتی مرگش را پیش بینی کرد.

مگر ادبیات معاصر فارسی چند زن تاثیر گذار در دل خود دارد؟ زن در ادبیات فارسی چنان بی پشت و پناه است که تنها می تواند پشت پروین اعتصامی و فروغ فرخزاد پنهان شود.

بسیار مهم است که زن در ادبیات حضور داشته باشد تا از ضمختی جهان مردانه ی آن بکاهد تا فکرش، نگاهش، نوع اندیشه اش و جهانش تزریق شود به بدنه ادبیات، به دامن جامعه. جامعه ای که نیمی از آن زنان اند اما در فرهنگ و هنر کمرنگ ترند و در آشپرخانه پررنگ تر....او زنی بود که زمستان آمد و زمستان رفت...  سید علی صالحی درباره فروغ نوشته است:فروغ اگر نمی‌آمد، هیچ اتفاق خاصی رخ نمی‌داد، فقط دنیا یك دختر كم داشت! دنیا به چه درد می‌خورد وقتی كه یك دختر كم دارد!؟» این را صالحی از آن جهت می گوید که اشعار فروغ لطیف و شاعرانه و روح نوازند و حس زنانگی در آن ها بیداد می کند.  

در ویکی پدیا درباره فروغ آمده است: فروغ با مجموعه‌های اسیر، دیوار و عصیان در قالب شعر نیمایی کار خود را آغاز کرد. سپس آشنایی با ابراهیم گلستان، نویسنده و فیلم‌ساز سرشناس ایرانی، و همکاری با او، موجب تحول فکری و ادبی در فروغ شد. وی در بازگشت دوباره به شعر، با انتشار مجموعه تولدی دیگر، تحسین گسترده‌ای را برانگیخت.

سپس مجموعه ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد را منتشر کرد تا جایگاه خود را در شعر معاصر ایران به‌عنوان شاعری بزرگ تثبیت کند. آثار و اشعار فروغ به زبان‌های انگلیسی، ترکی، عربی، چینی، فرانسوی، اسپانیایی، ژاپنی، آلمانی و عبری ترجمه شده‌اند.

شاملو درباره شعر فروغ در مجله فردوسی؛ اول اسفند ١٣۴۶ می‌نویسد: شعر فروغ همیشه برای من یک چیز زیبا بوده است، اگر این صفت برای بیان کیفیت شعر فروغ کافی باشد.فروغ، تا آن حدی که من می شناسم و به من اجازه می دهد که قضاوت کنم، در شعرش- همچنانکه در زندگی- یک جستجوگر بود.

من هرگز در شعر فروغ نرسیدم به آنجایی که ببینم فروغ به یک چیز خاصی رسیده باشد. همچنان که ظاهرا زندگیش هم همینطور بود. یعنی فروغ چیز معینی را جستجو نمی کرد.

در شعر او حتی خوشبختی یا عشق هم به مثابه چیزی که دنبالش برویم و پیدایش کنیم مطرح نمی شود. او در زندگی اش هم هرگز دنبال یک چیز خاص نرفت، خواه به وسیله شعر، خواه به وسیله فیلم و خواه به وسیله هر عامل دیگر. من او را همیشه به این صورت شناختم که رسالت خودش را در حد جستجو کردن پایان داد.

من هرگز ندیدم که فروغ چیزی را پیدا کند و آن چیز قانعش بکند. فروغ در شعرش دنبال چه چیزی می گشت؟ این برای من شاید به عنوان عظمت کار فروغ و اهمیت او مطرح بشود. من دلم می خواهد فروغ این طوری باشد. 

یعنی واقعا این جوری فروغ را دوست می داشتم. می دیدم آدمی است که فقط جستجو می کند، اما این که چه چیز را جستجو می کند، این شاید برای خود او هم مهم نبود. آیا دنبال انسانیت مطلق می گشت؟ نه! آیا دنبال عشقی می گشت که وسیله ای باشد برای خوشبختی اش؟ نه! برای اینکه حتی دنبال خوشبختی هم نمی گشت.

همه چیز را می دید و همه چیز را دوست داشت. حتی بندی را که رخت رویش آویزان می کنند. زندگی از موقعی که خورشید روشنش می کرد برای او قابل پرستش بود با یک عامل وحشت.

در حالی که هردوی اینها بود، هیچ کدام آنها هم نبود. او فقط می دید و دوست داشت، اما هیچ چیز خاصی در این زندگی نمی جست. و واقعا آیا قرن ما چنان قرنی است که ما چیزی بجوییم و چیزی بیابیم؟ تصور نمی کنم. او حداقل به این حقیقت رسیده بود که دنبال چیزی نگردد.

نمی دانم این حرف تا چه حد می تواند از دهان من بیرون بیاید، چون من خودم به عنوان یک شاعر شناخته شده ام. ببینید، من فکر می کنم همیشه یک شاعر، اعم از نقاش یا موسیقی دان و غیره- چون من می خواهم همه اینها را در کلمه شاعر خلاصه کنم- همیشه یک آدم خوب و مهربان است.

 بنابراین اگر بگوییم فروغ دنبال مهربانی و خوبی می گشت، در این صورت او باید می رفت جلوی آینه و به خودش نگاه می کرد. این جستجو از این نظر هست که خط معین و هدف معینی نداشت. شاید واقعا دنبال چیزی هم می گشت.

شاید به دنبال مرغ آبی بود.اما قدر مسلم این است که اسم آن مرغ آبی حتی “خوشبختی” نبود. شاید دنبال یک عروسک می گشت یا یک بازیچه، و یا شاید دنبال یک حقیقت بزرگ می گشت.

هیچ کدام اینها را شعر او نشان نمی دهد، و زندگی او لااقل به من نشان نمی دهد. شاید کسانی که نزدیکتر به او بودند و معاشرتهای زیادی با او داشتند، بدانند که او پی جوی چه چیزی بوده است.

ما پس از این که فروغ را به قول اخوان “پریشادخت” می شناسیم، و بعد از آنکه او را یک جسمی می شناسیم که به قول ویکتور هوگو فقط وسیله ای هست برای اینکه روحی به روی زمین و میان ما باقی بماند، آن وقت این حرف‌ها را پیش می‌کشیم.

کسی که می رقصد به عقیده من زیبایی خطوط بدن را در حالات مختلف نه تنها نشان می دهد، بلکه ستایش می کند. فروغ معتقد به روحی در ورای جسم نمی توانسته باشد و خوشبختی را، شاید خوشبختی‌های یک کمی جسمی‌تر را در همین چارچوب زندگی جستجو می کرد و از این لحاظ چقدر واقع بین و حقیقت بین بود و ما این را در شعرش می بینیم، اما همان طور که آن بالرین زیبایی را جستجو می کند در این خطوط، و این خطوط را در حالات مختلف قرار می دهد و آنها را ستایش می کند؛ فروغ زندگی را در حالات مختلف جستجو می کند، برای آتکه ستایش کند و زیباییهای آن را نشان بدهد. ببینید که از زندگی تا مرگ، در یک شعری که معشوق خود را وصف می کند، تن معشوق را وصف می کند.

این حالات مختلف را میان دو قطب زندگی و مرگ قرار می دهد و یکی به یکی ستایش می کند. ما نمی توانیم در شعر فروغ به دنبای عشق به آن مفهومی که معمولا در ادبیات و شعر ما بوده، باشیم. یعنی او دنبال یک مجهول مطلق نبوده است.

شاید جستجوی او به این علت بوده که آنچه در بین تولد و مرگ ما ست، و این همه چیز مبتذلی که در زندگی هست نمی توانسته انگیزه آن عشق بزرگ، و ان عشق عرفانی، باشد.

 شاید این جستجویی کیهانی بوده است. شاید وقتی فروغ این همه پستی و بیچارگی روزانه را می دیده است، نمی توانسته باور کند که این تن قالب و ظرف آنچنان چیز بزرگی باشد که ما اسمش را عشق می گذاریم و به همین لحاظ او فقط به جستجو می پردازد.

او گرد این ظرف می گردد، برای اینکه شاید راهی به آن حقیقت نامعلوم پیدا کند. حقیقتی که عظمتش را می شود حس کرد. شاید او می خواسته بین تن و آن مفهوم عظیم رابطه ای پیدا کند.

شاید می خواسته به آن حقیقتی دست پیدا کند که در نظر شاعران پیش از او و ما به صورت روح و عشق عرفانی تعبیر می شده است.من معتقدم که این جستجو تماما با توفیق همراه بوده است.

درست مثل این است که ما بدون اینکه ظاهرا قصدی داشته باشیم، یعنی قصدی را ارائه بدهیم، می رویم از شهر بیرون و توی صحرا در جهتی یا در جهات مختلف به راه می افتیم. 

ممکن است که ما اعلام نکرده باشیم که به کجا می رویم و به چه کاری می رویم. اما آیا خود این عمل نمی تواند یک هدف و غایتی باشد؟ یعنی قدم زدن، تفریح کردن و لذت بردن از چشم اندازهای اطراف.

من کلمه جستجو را در شعر فروغ به همین معنی می گیرم.فروغ جستجو می کند. اما در حالی که به جستجو می رود، ما را با چشم اندازهای گاهی فوق العاده زیبا و اغلب خیلی زیبای شعر خودش آشنا می کند.

می بینیم که توی شعرش از زنی حرف می زند که زنبیلی به دست دارد و به خرید روزانه می رود. دیگر از این عالی تر چه چیز را می شود بیان کرد؟ او تمام اینها را به ما نشان می دهد. تمام چیزهایی که در روز بارها از جلو چشم ما می گذرند و ما آنها را نمی بینیم. در حقیقت گردش فروغ بدون هیچ هدف معینی صورت می گیرد و پربارترین گردش ممکن هم هست.

تنها نگفته که به کجا می رود. احتمالا اگر به جایی رسید، چه بهتر!▪ متن زیر از منوچهر آتشی در شماره ۲۵۰ مجله‌ی تماشا در تاریخ ۲۵ بهمن ماه ۱۳۵۴ چاپ شده است:«فروغ در تقديمنامچه يكی از کتابهای نخستینش می‌نویسد:« فریدون جان! فروغِ این کتاب، یک فروغ ساده،احمق و احساساتی است، اگر فکر می‌کنی به من شباهت دارد و بهرحال قبولش داری مال تو...»این اعتراف صادقانه‌ای است که از فروغ برمی‌آید و از هر شاعر واقعی‌ برمی‌آید، و مسلما مربوط به زمانی است که فروغ به شعر واقعی دست یافته بود...و یقینا آن را بر چاپهای بعدی کتاب نوشته است.

او با کمال شجاعت تمام کارهای پیش از «تولدی دیگر» خود را احساساتی،مزخرف - و در جائی دیگر : «تصوير سرگردانى‌ها و جستجو‌های طولانی» خود می‌دانست. به راستی که فروغ از اسیر تا تولدی دیگر یعنی از سیاه مشق تا شعر، راهی بس طولانی و خسته‌کننده پیمود،طولی که برای هر شاعری غیرطبیعی می‌نماید و فی الواقع غبنی است.

 فروغ در گفتگویش با نویسندگان آرش پیشین (دفترهای زمانه) چنین می‌گوید: «من،نیما را خیلی دیر شناختم،یعنی بعد از تمام تجربه‌ها و وسوسه‌ها و گذارندن یک دوره‌ی سرگردانی و در عین حال جستجو... می‌خواهم بگویم من بعد از خواندن نیما هم شعرهای بد زیاد گفته‌ام. من احتیاج داشتم که در خودم رشد کنم و این رشد،زمان لازم داشت... همینطور غریزی شعر می‌گفتم: شعر در من می‌جوشید.روزی دو سه تا! نمی‌دانم این‌ها شعر بودند یا نه، فقط می‌دانم خیلی به «من» آن روزهایم نزدیک بودند....»

برای این مطلب تا کنون نظری ثبت نشده‌ است.
0 / 200
  • نظر شما پس از بررسی و تایید منتشر خواهد شد.
  • لطفا از بکاربردن الفاظ رکیک، توهین و تهمت به اشخاص حقیقی و حقوقی خودداری کنید.

آخرین خبرها