آمبولانس



آمبولانسی آژیرکشان از خیابانی شلوغ می گذشت. اتومبیل ها از دو طرف کنار می رفتند و کوچه باز می کردند تا آمبولانس راحت تر بتواند عبور کند.
راننده ای با خودش گفت:» بی چاره بیماری که توی این آمبولانس است. تا به بیمارستان برسد، هفت کفن پوسانده است.»
عابری پیش خود مجسم کرد که بیمار، تاقباز روی تختی در آمبولانس دراز کشیده و یک نفر « سِرُم» را بالای سرش نگه داشته است.
مغازه داری از این که خودش از نعمت سلامتی برخوردار است، غرق شعف و شادی شد و دلش برای بیمار توی آمبولانس سوخت.
پیرزنی به پیرزنی دیگر گفت:» خدا شفایش بدهد. خدا به بستگانش رحم کند.»
آمبولانس همچنان آژیر می کشید و چراغی روی سقفش می چرخید و ماشین ها، همچنان از دو طرف آن کنار می کشیدند.
مردی که توی آمبولانس نشسته بود با تلفن همراه، شماره ای گرفت. تلفن همراه راننده ی آمبولانس به صدا در آمد:
- چیه، چه خبر شده؟
- یک خُرده تندتر برو، کباب دارد سرد می شود، ممکن است از دهن بیفتد.
    
« کمال تعجب»
برای این مطلب تا کنون نظری ثبت نشده‌ است.
0 / 200
  • نظر شما پس از بررسی و تایید منتشر خواهد شد.
  • لطفا از بکاربردن الفاظ رکیک، توهین و تهمت به اشخاص حقیقی و حقوقی خودداری کنید.

آخرین خبرها