نقدی بر نمایش خواجه عطا :

پرتقال یا پرتغال؟



صبح ساحل ، هنری - نمایش خواجه عطا که به تازگی اجرای آن به پایان رسیده است با استقبال خوبی از سوی مردم بندرعباس مواجه شد. از این رو از مخاطبان خود خواستیم در خصوص این نمایش یادداشتی بنویسند. این متن نظر مهسان ابوالحسنی در خصوص نمایش خواجه عطاست. 

می گویند داستان باید مقدمه، میانه و پایانه داشته باشه البته پایانه گاه می تواند گنگ و ناملموس هم باشد، حال، من در مقدمه اش مانده ام و میانه را که خود به خود از ذهن خارج میشود و پایانی که نمیدانم حتی گنگ باقی می ماند یا حل شده تمام می شود.

روز نمایش روزی بود که با ذهنم قرار داد بسته بودم که به من کمک کنند تا دوست خیالی ام را پیدا کنم اولین قدم برای پیدا کردنش را نگفتند  طبق معمول برنامه ریزی هایشان پنهانی و دور از چشمان من و حس هایم بود.

ذهن گرای کنجکاو خود را به میدان آورد و سد راهم اقای رضا دریایی را قرار داد و من ماندم با دوست خیالی خود که شاید لولوخان باشد  خب حالا من در فرهنگ سرای طوبی در تاریکی روی یکی از صندلی هایش نشسته ام با کلی ماجراهایی که گذشت.

نمی دانم چند ثانیه یا چند دقیقه در آن تاریکی مطلق چشمانم را بستم تا خیال هم نه صور خیال گذشته را نشان خود دهم.  تاتر شروع شد چشمانم را باز کردم حالم خوب بود اما ادامه ی انفجار مغزم از چشمانم سرازیر شد .

در میان تاتر من چگونه بودم؟! خواجه عطا، هرمز، پرتقال یا پرتغال؟! آب، سینگو.... انگار این کلمات را به من داده بودند تا داستانی را خلق کنم!! اصلا فلسفی بود یا تاریخی؟! مسئله بی آبی بود یا دختر ها؟! موضوعش بندرعباس بود یا هرمز؟! موضوعش افسانه های جزیره هرمز بود یا واقعیت ها؟

دیگر توان دیدن ادامه تاتر را نداشتم فکر.‌‌..فکر و باز هم فکر همان طور پشت سر هم فکرها به مغزم حمله ور میشدند یادم آمد به خود قول داده بودم دیگر تاتر نروم و فقد کتاب بخوانم راستش کتاب خواندن را حتی از فیلم و تاتر بیشتر دوست دارم ...اما آن شب یک اراده قوی بهم میگفت این تاتر رو از دست نده! و خوشبختانه به لطف کابزیای درونم از دستش ندادم

و در اخر آن شب خواجه عطا را برای خود بار دیگر توضیح دادم و با دوست خیالی خود که هرگز درواقع تا الان پیدایش نشده است صحبتی داشتم! دوست من! شب ها برای من لحظات غم انگیزه تمام شدن دنیای یک انسان است برای اخرین بارش. چگونه بگذارم به راحتی شبهایم بگذرد؟! خواجه عطا یک شب با ارزش از عمرم را پر کرد!! چگونه لحظه هارا برای یک دقیقه هم که شده نگه دارم بگویم نروید! عمرم عمرم عمرم... مثلا در اثبات وجود خود ...حتی فکرکردن در شب ها هم کمکی به این چرا ها و سوال ها و ندانستن ها نمی کند انگار شب ها هم معما شده است برایم .نمیدانم اگر بخوابم حل میشود یا نخوابم، تا اخرین لحظات دنیایی که شبش تکرار نمیشود را از دست ندهم.

برای این مطلب تا کنون نظری ثبت نشده‌ است.
0 / 200
  • نظر شما پس از بررسی و تایید منتشر خواهد شد.
  • لطفا از بکاربردن الفاظ رکیک، توهین و تهمت به اشخاص حقیقی و حقوقی خودداری کنید.

آخرین خبرها