03

آذر

1403


فرهنگی و هنری

25 خرداد 1401 08:37 0 کامنت
زن جوانی نزد دکتر داروسازی که از دوستان پدرش بود رفت و از رفتار مادرشوهرش شکایت کرد و گفت او و مادرشوهرش هر روز با هم جر و بحث می‌کنند و مادرشوهرش در همه جزئیات زندگی آن‌ها دخالت می‌کند و زندگی را بر وی تلخ و طاقت‌فرسا کرده است. 
دکتر داروساز گفت: من داروسازم و مشاور نیستم اما دوست مشاوری دارم که می‌توانی نزد از او بروی و با او مشورت کنی. زن جوان گفت: من برای مشاوره نزد شما نیامده ام، بلکه برای این آمده ام که سمی به من بدهی تا در غذای او بریزم و او را بکشم. 
دکتر داروساز وقتی با روحیه عاطفی زن جوان مواجه شد، فکری کرد و گفت: اگر سم خطرناکی در غذای او بریزی همه متوجه خواهند شد که سم موجب مرگ وی شده است و پلیس نیز در بازجویی‌های فنی متوجه خواهد شد سم را تو در غذای وی ریخته ای. 
زن جوان گفت: پس چه کنیم؟ 
داروساز گفت: من معجونی به تو می دهم که هر روز مقداری از آن را در غذای مادرشوهرت بریزی. این معجون کم کم اثر می‌کند و هیچ کس متوجه اتفاقی که افتاده است، نخواهد شد. 
زن جوان گفت: آخ جون. داروساز گفت: و در این مدت تو باید با وی مدارا و خوش رفتاری کنی تا کسی به تو شک نکند. زن جوان معجون را گرفت و به خانه رفت و هر روز مقداری از آن را در غذای وی ریخت و در تمام مدت نیز با وی مهربانی کرد. 
مادرشوهر نیز در این مدت تحت تاثیر مهربانی زن جوان با وی مهربان شد به طوری که پس از مدتی با هم به گردش و پارک رفتند و برای هم بستنی و پاستیل خریدند و به هم عشق دادند. 
روزی زن جوان نزد داروساز رفت و گفت: آقای دکتر! من تازه متوجه شده‌ام مادرشوهرم چه جواهری کمیابی است. 
اگر ممکن است دارویی به من بدهید که سم را از بدن وی خارج کند. داروساز لبخندی زد و گفت: معجونی که به تو دادم سم نبود، بلکه یک داروی تقویتی بود. 
وی افزود: سم در ذهن و نگاه تو بود و اکنون خودش از بین رفته است. زن جوان از وی تشکر کرد و گفت: شما باید مشاور می شدید، چطور داروساز شدید؟ داروساز گفت: در انتخاب رشته دقت نکردم و برای مدتی خاموش شد.
نویسنده: «برزو بی طرف»

روزنامه صبح ساحل

دیدگاه ها (0)
img