03

دی

1403


خواندنی‌ها

30 شهریور 1401 08:33 0 کامنت
 در روزگاران گذشته در سرزمین های شرقی دو حکیم زندگی می کردند که دارای دو مشرب فلسفی عرفانی و سبک زندگی متفاوت بودند. حکیم اول که در شهر بلخ زندگی می کرد حکیمی لاکچری و خوش تیپ بود که در خانه ای مجلل زندگی می کرد و خدم وحشم بسیار داشت و صفحه اش در شبکه های اجتماعی دارای صدها هزار فالوئر بود و استوری های تبلیغی نیز می گذاشت. حکیم دوم که در شهر سمرقند زندگی می کرد حکیمی ساده زیست و درویش مسلک بود که در یک اتاق اجاره ای زندگی می کرد و از دار دنیا یک کشکول داشت و مایحتاجش را از هدایای مردمی تامین می کرد و گوشی هوشمند نیز نداشت. روزی حکیم سمرقندی کشکولش را برداشت به دیدار حکیم بلخی رفت و وی را دید که روی تشکی مخملی که روی تختی چوبی که روی آن کنده کاری شده بود لم داده و کتابی که جلد آن گالینگور بود در دست گرفته و مطالعه می کرد و پیش رویش نیز مجمعی بود که روی آن چای و نسکافه و خرما و عسل و سایر تنقلات قرار داشت. حکیم بلخی چون حکیم سمرقندی را دید از جا برخاست و او را در آغوش گرفت و با احترام او را به سوی تشک مخملی برد تا در کنار خود بنشاند. حکیم سمرقندی گفت: من روی این تشک نمی نشینم. حکیم بلخی گفت: چرا؟ حکیم سمرقندی گفت: این چه وضعی است؟ شما یک فرد حکیم و زاهد و وارسته هستید، این تجملات چیست که دور خود جمع کرده اید؟ حکیم بلخی گفت: من همین الان آماده ام تا تمام اینها را ترک کنم و با تو و سبک زندگی درویشی همراه شوم. حکیم سمرقندی گفت: بسم الله . سپس هردو حکیم برخاستند و از خانه حکیم بلخی بیرون آمدند. هنوز چند قدمی دور نشده بودند که حکیم بلخی گفت: وقتی به خانه من آمدی یک کشکول همراهت نبود؟ حکیم سمرقندی گفت: چرا. گمانم در خانه ات جا گذاشتم. حکیم سمرقندی گفت: پس چرا نگفتی؟ حکیم بلخی گفت: بگویم که در جواب بگویی من از آن همه تجملات دل کندم و تو از کشکول گدایی ات نمی توانی دل بکنی؟ حکیم بلخی گفت: خب حالا چه کنیم؟ حکیم سمرقندی گفت: هیچ. به خانه ات برگرد و از زلم زیمبوهایت مقداری بکاه. حکیم بلخی گفت: پس بیا یک سلفی بیندازیم تا در صفحه ام منتشر کنم. وی یک سلفی با حکیم سمرقندی انداخت و در صفحه اش منتشر کرد و هزارنفر از عدالتخواهان به فالوئرهایش اضافه شدند.
«برزو بیطرف»
دیدگاه ها (0)
img