29

آبان

1403


خواندنی‌ها

11 آبان 1401 08:20 0 کامنت
در روزگاران قدیم در نواحی یوگسلاوی سابق، مرد شجاعی زندگی می کرد که تقریبا از هیچ چیز نمی ترسید و هرگاه کسی می خواست فعالیت شجاعانه ای انجام دهد از او کمک می خواست و یکی از کارهای او این بود که هروقت شخصی شب هنگام دار فانی را وداع می گفت تا صبح در کنار جسد او می ماند تا آن که تنها نماند و صبح هنگام وی را به خاک بسپارند.
روزی تنی چند از بدخواهان وی که مدعی بودند او چندان هم شجاع نیست، تصمیم گرفتند شجاعتش را آزمایش کنند. از همین رو شب هنگام یکی از آنها خود را به مردن زد و سایرین از وی خواستند تا صبح در کنار جسد وی بماند.
 مرد شجاع قبول کرد و کتاب و تبلت خود را همراه یک فلاکس چای برداشت و به مکان جسد رفت.
پس از آن که سایرین وی را با جسد قلابی ترک کردند، وی شروع به مطالعه کرد و وقتی پاسی از شب گذشت به زیر آواز زد و شروع به زمزمه یک غزل عرفانی کرد. در این هنگام جسد قلابی در تابوت را کنار زد و سرش را بیرون آورد و گفت: ای مرد شجاع، آواز خواندن در نیمه شب کار درستی نیست، چرا که ممکن است مردم صدای آواز را بشنوند و بدخواب شوند، به خصوص آن که مرده باشند.
مرد شجاع نیز بدون آن که ترسی به خود راه دهد، کتاب خود را بر زمین گذاشت و گفت: خوب است آدم وقتی می میرد واقعا بمیرد. چون در غیر این صورت ممکن است اطرافیان او را به طور واقعی بکشند. وی سپس با چوبی که همراه داشت محکم به کله جسد قلابی کوبید.
جسد قلابی وقتی دید مرد شجاع واقعا دارد او را می کشد، دوستانش را صدا زد و آنها نیز به داخل اتاق آمدند و پس از عذرخواهی از مرد شجاع و اعتراف به شجاعت او دوست شان را برداشتند و بردند.
 مرد شجاع نیز آخرین جرعه فلاکس تهی را نوشید و از آنجاکه ساعت از 9 گذشته بود و به خاطر قانون منع تردد شبانه نمی توانست به خانه برود در همان مکان خاموش شد و خوابید.
  
«برزو بیطرف»

دیدگاه ها (0)
img