12

مهر

1403


فرهنگی و هنری

21 اسفند 1401 08:33 0 کامنت
آخرین هفتۀ زمستان است
همه چشم انتظارِ چهرۀ عید
پر شده شهر از هوای بهار
عطر گل های زرد وسرخ و سفید
در خیابان و کوچه و بازار
دست در دستِ مادر و پدرند
کودکان پُر نشاط آمده اند
تا لباس قشنگ و نو بخرند
مثلِ آیینه صاف و براق است
کفش ها ،زیرِ نورِ ویترین ها
کودک اصرار می کند:» بابا!
من از این کفش ها فقط این ها»
- چند؟ - ناقابل است ، ده تومان
- ده هزار؟! این که... چشم های پدر
به زمین خیره می شود با بُهت
منتظر مانده چشم های پسر
کودک و عید شادی وخنده
کودک و کفش نو، لباسِ قشنگ
کودک و سرزمین رؤیاها
عطرها ، نورهایِ رنگانگ
- «می خری؟ هان؟ ببین چه براق است؟
ظاهرش مثل کفشِ مردانه ست
می خری هان؟ ببین که مرد شدم»
مرد در فکرِخرجیِ خانه ست
راستی چند روز مانده به عید؟
عیدِ آجیل و ماهی قرمز
عیدِ این سفره های دور از نان
که به سامان نمی رسد هرگز
- می خری هان؟ - بله بله حتماً
می زند خنده شادمانه پسر
لبش از شادی و شعف باز است
مثلِ لبخندِ کفش های پدر
در خیابان و کوچه و بازار
هیچ کس بغضِ مرد را نشنید
آی تقویم های رنگارنگ!
راستی چند روز مانده به عید؟
نویسنده: اسماعيل امينی
روزنامه صبح ساحل
  
دیدگاه ها (0)
img