ستون لب قند؛ خاطرات روزانه ی یک روزنامه نگار روز اول هفته، تازه پشت میزم نشسته بودم که تلفن زنگ زد، گوشی را برداشتم. جوانی گفت:« سلام»، گفتم:« علیکم السلام». گفت:« دوست داری بفرستمت هوا؟» گفتم:« ببخشید، شما از کدام آژانس هواپیمایی تماس میگیرید؟» گفت:«وقتی رفتی هوا، معلوم می شه»!