پیمان دوازده ساله که مشغول پاک کردن شیشه ماشینها بر سر چهارراههاست، پدرش را در خردسالی از دست داده، مادرش مجددا ازدواج کرده و حالا ناپدریاش با بیرون راندن او از خانه مسبب خیابانگردی و کار او در خیابان شده است. او هرگز به مدرسه نرفته و برای شمردن پولهایی که به دست میآورد به کودکان بزرگتری که همراه او مشغول کار کردن هستند، متکی است. پیمان شبها در پارک میخوابد و بزرگترین کابوسش نه تعرض، خفتگیری و دزدی که شناسایی شدن توسط بهزیستی است. او تعریف میکند:" پارسال مرا توی خیابان گرفتند. بعد چند خانم و آقا مرا به جایی بردند چند نفری با من حرف زدند و مرا در بیمارستان بستری کردند. چند روز توی بیمارستان بودم و بعد دوباره مرا مجبور کردند به خانهی ناپدریام برگردم و خیلی کتک خوردم. حالا که دوباره از خانه بیرون زدم، دیگر اجازه نمیدهم مرا بگیرند!.