مترجمی، کتابی ترجمه و منتشر میکند. نویسنده ای از آن کتاب، انتقاد میکند و در روزنامه ای به چاپ میرساند. در شماره ی بعد، مترجم به نویسنده پاسخ میدهد. در شماره ی بعد، نویسنده به مترجم پاسخ میدهد و در شماره بعد مترجم. بخشی از این مناظره کاملا ادبی را میخوانیم:
نویسنده:
این ترجمه، نثرش روزنامهای است و به درد متن متینی که مترجم گرامی ترجمه کرده، نمیخورد. کتاب یاد شده، هم وزنش سنگین است و هم قیمتش. اما نثرش سبک است. اگر آن را وزن کنند، دو مثقال هم نمیشود. همه اش پیه و چربی و استخوان است، گوشت لخم کم دارد. استخوانش هم پوک است و مغز ندارد.
مترجم:
نویسنده بی سواد است و زبان بلد نیست. و کسی که زبان بلد نیست، نباید زبان درازی کند. اگر نثر روزنامهای بد است، چرا نویسنده مطلب اش را در روزنامه چاپ کرده است. نویسنده، آدم ورشکسته ای است که دکانش تعطیل شده و مشتریانش رفته اند سراغ مغازه های دیگر. این آدم اول باید برود کلاس اکابر و بعد بیاید ترجمه ی مرا بخواند.
نویسنده:
نثر مترجم فقط به درد همان کلاس اکابر میخورد. استاد کاری نکرده اند، فقط بر حجم کتاب افزوده اند. کتاب آنقدر قطور است که اگر با آن توی سری این جانب بکوبند، ولو شده ام روی زمین. البته اقرار می کنم که کتاب ایشان وزین است منتها به این علت که وزنش زیاد است.
مترجم:
تا کور شود هر آنکه نتواند دید. تازه کجایش را دیده ای؟ نویسنده چون کتابهای خودش نازک است، دچار عقده ی «خودنازک بینی» و «دگر کلفت اندیشی» شده. البته این جانب منکر فواید کتابهای ایشان نیستم. کتاب هایشان را میتوان زیر پایه ی میز قرار داد و لقّی میز را گرفت. در فصل گرما هم میتوان از کتابهای این نویسنده به جای بادبزن استفاده کرد. من امتحان کرده ام، بسیار خوش دست است.
نویسنده:
اگر از کتاب این جانب در تابستان میشود به جای بادبزن استفاده کرد، از کتاب استاد نیز میتوان در زمستان به جای لحاف کرسی استفاده کرد. فکر میکنم بسیار خوش بگذرد.
مترجم:
مه فشاند نور و سگ عوعو کند.
نویسنده:
سگی بگذار، ما هم مردمانیم.
مترجم:
جهنمی هجاگو عبید زاکانی
مقرر است به بی دولتی و بی دینی.
نویسنده:
لقمان را گفتند: ادب از که آموختی؟ گفت: از بی ادبان.
مترجم:
ما ادب را از شما آموخته ایم.
نویسنده بهتر است برود کشکش را بسابد.
نویسنده:
برو بابا دلت خوشه!
مترجم:
مردی، بیا سر کوچه!!
« زرشک »