03

دی

1403


اجتماعی

21 بهمن 1394 08:38 0 کامنت

صبح ساحل ، اجتماعی - نمایشگاه سالیانه کتاب در بندرعباس بودم که از بلند گو (صدای آشنای خانم ساحلی زادگان)را شنیدم که:«با کمال تاسف باخبر شدیم که امروز عباس سایبانی ...»فعل جمله را یادم نیست که چه بود.مرد؟درگذشت؟فوت شد؟به سرای باقی شتافت ...یا هر فعل دیگری که معمولا در پایان چنین جمله هایی می آید و برای همه ما آشناست و البته برای چون منی یکی از دیگری بی خاصیت تر است  و بی ارزش تر و البته این نهاد جمله است که فعل را بی خاصیت می کند و گرنه «مرگ چنین خواجه نه کاریست خرد»نهاد این جمله اما عباس سایبانی بود که بر من حق استادی داشت .سال 1367بود و مامحصلان دوم دبیرستان شهید چمران آن روزهای بندرعباس که این روزها شده است دبیرستان آیت الله خامنه ای ،درست جنب مصلایی که آن روزها تازه داشتند می ساختند و هنوز مسازند .اواخر دهه شصت بود و ازدحام جمعیت دانش آموزی وهرکلاس کمتراز 40نفر نبود وگاهی مثل سال اول ما به 60نفر هم می رسید والبته همگی هم دانش آموزان رشته ادبیات و علوم انسانی که رشته های ریاضی و تجربی را فقط دبیرستان ابن سینا داشت که چشم و چراغ اداره آموزش و پرورش بودند و ما به قول پیرمرد که هنگام شوخی به گویش محلی حرف می زد پیزاده بودیم! و چه قدرآن روزها بر عکس امروزها بود که همه دانش آموزان دبیرستانی به رشته ریاضی فیزیک و تجربی رفته اند ورشته ادبیات و علوم انسانی شده است ستاره سهیل :چرا که گویاجامعه به مهندس و معمار و پزشک بیش تر نیاز دارد تا انسان و شعر و کلمه و کتاب .دوم:هفته اول مهر بود و ما هنوز تمام معلم هایمان را تمی شناختیم .آن روزما ساعت اول عربی داشتیم  که دیدیم درست سر ساعت یکی با شمایل و ظاهری متفاوت در آستانه در کلاس ظاهر شدو همه بهت زده ساکت شدیم.نمی دانستیم باید خوشحال باشیم یا افسرده .همه چیزش با باقی معلمهای ما تا آن روز متفاوت بود .اول از همه ظاهر و لباسش که گرچه تمام موهای سر و صورتش سفید بود اما خیلی راست و محکم بود ودر آن سالهای جنگ و شور و شعار و رواج لباسهای یخه آخوندی وپیرهن های بیرون انداخته تا سر زانو و ته ریش های مرسوم و کسالت رنگ های محدود،خاکستری و خنثی ،معلمی قدم به کلاس نهاده بود با کت و شلواری یک رنگ و یک دست  و پیراهن و کفشی که عجیب با هم به قول امروزی ها( ست) شده بود با صورتی کاملا اصلاح شده ونگاهی رسمی که همه مارابه ترس انداخته بود که یا بازرس اداره است و اول مهری آمده است مچ گیری مدیران و معلمان مدرسه ما  و یا هم پدر یکی از بچه ها که البته چون اکثرا هم محله ای بودیم و بندرعباس آن زمان هم چندان بزرگ نبود که همدیگر را نشناسیم همه متفق القول بودیم که بنده خدا هر کسی که هست و از هر کجایی که آمده ، اشتباهی آمده و به زودی وارد کلاس بشود متوجه خواهد شد ...اما از قضای ربانی چنین نشد و و ایشان آمد و جلوی در ایستاد ،درست کنار تریبون چوبی کلاس که ما به آن جامعلمی می گفتیمو شروع کرد به معرفی رسمی خودکه:من عباس سایبانی هستم و معلم عربی امسال شما.برای ما که سال دوم بودیم وتقریبا تمام دبیران مدرسه تا سال چهارم رابه اسم می شناختیم و هم به رسم با این حال این معلم هم جدید بود و هم متفاوت.دبیران دینی عربی و قران معمولا بوی گلاب می دادند و عطر گل محمدی والبته در آن شرجی اول مهرماه بیشتر بوی شرجی و اسفند می دادند .ولی این معلم بوی ادوکلنی می داد که ماه به ماه عوض می شد .معلم معطر ما بعد از معرفی خود دستمالی از جیب کنار کتش در آورد و با دقت شروع به تمیز کردن صندلی اش کرد که مبصر کلاس دوید که ؛ آقا ببخشید ...شما دست نزنید ...وظیفه ما بود آقا که معلم عربی که حالا فهمیده بودیم نامش عباس سایبانی است دستش را گرفت و به سرجایش برگرداند با این جمله تحکم آمیز که ؛نه پسر لازم نیست .وظیفه تو چیز دیگریست .وظیفه من هم چیز دیگر.این کارهم وظیفه تو نیست و شاید درس اول امروز این باشد که همگی یاد بگیریم وظیفه خود را درست و دقیق بشناسیم و آن را انجام ده.و بعد هم در سکوت ممتد کلاس دوباره قیافه جدی گرفت و شروع کرد به خط و نشان کشیدن که مثلا درس هر روز را همان روز یاد بگیریم و...با این حال در کلاس پر شور و شرر ما این سکوت و نظم چندان دوام نیاورد که صدایی از آخر کلاس بلند شد که یا حضرت عباس،بچه ها امسال بدبخت شدیم طرف معلم نیست شاهنشاه است... وشلیک خنده بلند شد و معلم عربی هم از خشکی در آمد ولبخندی زد و نشست در همان جا معلمی کذا.تا در پایان خنده ها جواب بدهد که :من البته شاهنشاه نیستم اما اهل شاهنامه هستم واین جا بود که ما یادمان آمد که کتاب قطوری هم دردست آقای عربی بود که با خود از مدرسه آورده بود ومی گفت این کتاب گویا سال به سال ورق نخورده است ولی امسال اگر عمری بود همراه شما ورق خواهد خورد و نشان به آن نشان که انتظار ما از کتاب یک معلم عربی دبیرستان یا نهچ البلاغه قرآن و مفاتیح بود و یا کتابی دیگر چون تفسیر المیزان ولی نه شاهنامه.و این گونه بود که ما هرهفته در کنار درس های عربی و یاد گرفتن ناقص یایی و اجوف واوی و ثلاتی مجرد و مزید و ذهب و ذهبا و...درس عجمی هم می خواندیم و غرق می شدیم در داستانهای هزار و یک شب هفت پیکر خسرو شیرین بوستان مثنوی  و..گاهی هم که کتابی به همراه نداشت معلم عربی ما  سری هم به صحرای کربلا می زد و ازادبیات شفاهی و محلی هرمزگان داستانها می گفت که اکثرا مایه های طنز آن تا هنوز در ذایقه است به یاد گار ازاو.آن یک سال به یادماندنی اما کلاس عربی و ادبیات کهن فارسی و محلی نبود که گاهی پیرمرد حوصله اش که می شد با حرارت عجیبی بلند می شد و نظم صندلی های کلاس را به هم می ریخت و کلاس درس را تبدیل می کرد به کلاس نمایش همان درس و درست یادم است که اولین بار رسیده بودیم به باب الاسد و الثور کتاب کلیله و دمنه ابن مقع و گفت و گوی دو گاو معروف آن شنزبه و نندبه که معلم عربی بعد از پایان نکات صرفی و نحوی گچ را دور انداخت وگفت شما اینطور یاد نمی گیرید و همه را بیرون آورد و به هرکدام نقشی داد و دیالوگی.یکی شد کلیله و دیگری دمنه و آن یکی گاو و این یکی شغال و روباه و نقال و...و به هرکس نقشی رسید و البته به فراخور شخصیتش که پیرمرد عجیب به این  حسن اخلاقی پایبند بود که مبادا خاطرنازکی برنجد و نمایشی کردن متون درس عربی هم دغدغه معلمی بود که سعی می کرد در آخر سال دقیقا به هدفش رسیده و چیزی برای بچه هایش کم ننهاده باشدسوم:واینگونه بود که ما هرهفته که می گذشت در کنار درس عربی ،ادبیات عجمی هم می خواندیم ویادمی گرفتیم که در کنار احترام به زبان و فرهنگ و تمدن عربی  و اسلامی ،دلسوز خاک غریب خویش هم باشیم و بدانیم که زبان خواه عربی ،خواه فارسی ،خواه ترکی  خواه انگلیسی و یا هرزبان دیگری ساخته بشر است و هیچ زبانی مقدس نیست و همه زبانها و اقوام وملتها محترم هستند و همه زبانها کامل.این جملخ خا را پیرمرد از میان کتابها می خواند و شاهد می آورد چرا که گویا از میان کتاب ها آمده بود،ازین روست که می گویم عباس سایبانی معلم عزیزو گرامی ما به گواهی زندگی معلمی اش و سلوکش با شاگردان و کتابها  و دست نوشته ها و تحقیقاتش نه مرد و نه به سرای دیگر شتافت و نه دارفانی را وداع گفت .معلم ما از میان کتابها آمده بود و دوباره به میان کتاب ها بازگشت .کتاب که به قول علی بن ابی طالب بهشت خردمندان استو بدرقه روح بزرگ آن مرد هم این دعا و ذکر خیر که :(عاش سعیدا» و مات حمیدا).محمد ذاکری بهمن ماه 1394خورشیدی بندرعباس

دیدگاه ها (0)
img