12

مهر

1403


اجتماعی

02 بهمن 1391 10:19 0 کامنت

صبح ساحل، اجتماعی _ هرچند همه اسم دارند؛ اما برخی اوقات آدم هایی  برای تو هرچندکه حتی اسم ندارند،  ماندگار می شوند مثل عابری که یک روز از خیابان می گذرد و تو فقط نگاهی به او می کنی. خیلی دور از ذهن نیست من تجربه اش را دارم. 5 دی سال 1381 بم روز واقعه زلزله صبح ساعت 9 صبح به نیت بم از کرمان زدیم بیرون. نه به واقعه تلخ بم کاری ندارم به همین خاطر راست زمان را جلو می برم تا برسیم به ساعت 4 یا 5 بعدازظهر که بعد از دیدن تمامی فجایع بم تازه یادمان آمد  توی این شهر ارگی هم وجود داشته.

سریع رفتیم تا برسیم به ارگ. پیدا کردن خیابان ها سخت شده بود، ولی بلاخره پرسان پرسان ارگ را پیدا کردیم. ارگ همچون مردی که از خبر مرگ فرزندانش خراب شود. سرجایش خراب شده بود. ریخته بود. نابود شده بود؛ اما شخصیت امروز و همیشه زنده خاطره من داشت از پشت ارگ به سمت ارگ می آمد. یک پسر معمولی و البته سبزه که دوچرخه مشکی و کهنه اطلسی در دستش بود و بدون این که سوار شود آرام آرام دوچرخه در دست قدم بر می داشت. قیافه اش می خورد نهایت دوم راهنمایی باشد، رسید به ما سریع مثل یک خبرنگار فضول اما سرخورده از مشاهده این همه تلخی در یک روز خودم را به شاید امیرحسین رساندم، گرد خاک روی تمام وجودش نشسته بود، بهت زده من را نگاه می کرد که در این محشر کبری از او چه می خواهم. سلام کردم جواب داد. مثل یک روز کاملاً معمولی من می دانستم چه میخواهم بگویم اما او نمی دانست چه باید بگوید. از خانواده اش پرسیدم جواب داد «همه مرده اند» شاید مثل این که از کسی سوال کنی که خانواده کجاست. بگوید رفته اند سینما یا پارک. هنوز باورش نشده بود. هنوز توی واقعیت آن روز لعنتی وارد نشده بود. مطمئنم اگر امروز او را ببینم و همین سوال را ازش بکنم مدت ها طول می کشد تا اشک هایش را پاک  کند و بعد حرفش را هق هق کنان بگوید. باور کنید گفت و گوی ما لحظه ای بیش نبود اما او برای همیشه توی ذهن من ماند، هرچند او حالا من را به خاطر هم نخواهد آورد که البته دلیلی هم ندارد که به یاد بیاورد. خورشید از دیدن این همه مصیبت شرم زده بود داشت کم کم پشت نخلستان های بم خودش را قایم می کرد. فضا دلگیر تر از همیشه شده بود پسرک رو به خورشید و غروبش رفت. آرام و آرام و من نگاهش کردم و بعد چلیکی دو سه قاب عکس از او برداشتم کنار تمام خرابه های ارگ بم.

 

دیدگاه ها (0)
img