13

مهر

1403


اجتماعی

30 بهمن 1391 09:12 0 کامنت

صبح ساحل، اجتماعی _ گفتگوی من با دکتر عابد موسی اکبری که در 13 سالگی به اسارت دشمن رفت و 8 سال حبس کشید

 

خاطراتش از اسارت آن قدر آکنده از شیون و شلاق و شکنجه است که در طول مصاحبه چندین بار برای جلوگیری از شکفتن بغضی که در گلوی هر دو مان کمین کرده، به بهانه آوردن چای فضا را بر هم می زنم.

 

من بعضی از سال های اسارت را با او زندگی کرده ام، اما در تمام این مدت هیچ وقت پیش نیامده بود که این طور راحت روبه رویم بنشیند و تلخ ترین قصه تاریخ جنگ که اتفاقا خودش قهرمان آن است را برایم تعریف کند.

 

عابد، 13 ساله بوده که در جبهه حمیدیه، در عملیات بیت المقدس، سال 1361 گلوله ای از روی جناغ سینه تا زیر بازویش را می شکافد، (لطفا اگر فرزند 13 ساله دارید همین الان او را جای عابد بگذارید و کمی به فکر فرو بروید) می پرسم:

 

                ـ عابد، تیر خورن چه مزه ای دارد؟ می گوید:

 

ـ مثل اینکه دیلم سنگینی را آدم قدرتمندی، محکم بکوبد توی سینه ات.

 

ـ تیر چه اسلحه ای بود که مثل دیلم خورد توی سینه ات؟

 

ـ شاید کالیبر، چون آن قدر زور داشت که چند متر آنطرفتر پرتم کند، به قاعده یک وجب گوشت سینه ام را کند، جوری که وقتی نفس می کشیدم خون، هوف هوف از سوراخ سینه ام بیرون می زد.

 

ـ عابد! درست همان لحظه ای که خون هوف هوف از سینه ات بیرون می زد، داشتی به چی فکر می کردی؟

 

ـ داشتم تابوت خودم را روی دست مردم می دیدم، یک لحظه چشمم باز شد، دیدم یک سرباز سیاه عراقی ایستاده بالای سرم، اسلحه اش را روی سینه ام نشانه گرفته و می گوید: اگر بلند نشی، شلیک می کنم. تمام نیرویم را جمع کردم و ایستادم، او با لگد محکمی از بالای خاکریز پرتم کرد پائین، پشت بندش یکی دیگر از راه رسید و محکمترین سیلی را که در عمرم خورده بودم، کشید توی صورتم، هنوز به خودم نیامده بودم که سربازی دیگر که انگار ذره ای رحم در وجودش پیدا می شد، مثل مشک آبی که زنان روستایی زیر بغل می زنند، دستش را دور کمرم حلقه زد و به سمت سنگر امدادشان حرکت کرد. امدادگران عراقی لباس هایم را پاره کردند و من چشمم افتاد به شکاف پر خونی که روی سینه ام درست شده بود و بی هوش شدم.

 

ـ حالا بگو وقتی افتادی دست عراقی ها و فهمیدی که اسیر شده ای، در آن لحظه چه چیزی تو ذهنت می چرخید.

 

ـ یک چیز عجیب که شاید باور نکنی! در این لحظات اسارت مردم تهران را در خیال خودم می دیدم که در میان خیابان های شلوغ و آسمانخراش های تهران رفت و آمد می کردند، داشتم آزادی آنها را با اسارت خودم قیاس می کردم.

 

ـ مگر تو قبل از اسارت تهران هم رفته بودی؟

 

ـ نه اصلا، هنوز هم نمی دانم چرا در آن لحظه ای که سرباز عراقی مرا زیر بغل زده بود و می برد، من داشتم به آزادی و سرخوشی مردم تهران فکر می کردم. قبل از آمدن به جبهه به اسارت فکر کرده بودی؟ ـ بله، یک روز توی خانه حرف از جبهه رفتن بود که خواهرم درآمد و گفت: عابد! می دونی اگه اسیر بشی عراقیا چشمات را با قاشق درمیارن؟!

 

ـ ظاهرا پیش بینی خواهرت درست درنیامده، چون تو الان دو تا چشم گنده داری، خب تعریف کن، بعدا چی شد؟

 

ـ آمدیم بصره، توی بیمارستان بصره بعد از 4 روز عراقی ها به فکرشان رسید که سینه ی لت و پار شده من نیاز به عمل جراحی دارد. آمدند که ببرنم اتاق عمل که توی راهرو سر و کله ی «عماد» پیدا شد. عماد سربازی عراقی بود که ترکش خمپاره ایرانی بخشی از صورتش را ناقص کرده بود. وقتی چشمش به من افتاد آمد جلو و با تمام قدرتش مشتی به صورت من کوبید. با آن همه جراحت در آن سن کم از بسکه محکم زده بود از روی سنگفرش راهرو، پرت شدم توی چمن که آن طرف جوی آب بود. این جوری مثلا داشتند مرا به اتاق عمل می بردند!! روز دوم نصف بخیه هایم پاره شد و زخم هایم چرک کرد.

 

اتاق شکم پاره ها

 

توی بیمارستان، اتاقی بود که به آن «اتاق شکم پاره ها» می گفتند. اسرایی که تیر و ترکش به شکمشان خورده بود آنجا در انتظار مرگ خوابیده بودند. هیچ پانسمان و مراقبتی در کار نبود. این اتاق انتهای یک راهرو کنار دستشوئی بود. وقتی برای قضای حاجت به آن طرف می رفتیم، بوی تعفن کُشنده ای از اتاق بیرون می زد. هیچ کس حق نداشت وارد آن اتاق بشود. ظاهرا آنها را گذاشته بودند که یکی یکی بمیرند. یک روز با چشمان خودم دیدم یکی از مجروحان آن اتاق وحشتناک به سختی خودش را از اتاق بیرون کشیده دارد به سمت آبسرد کن می رود، به آنها آب نمی دادند و انگار شدت عطش او را به آن سمت می کشید. رفت و رفت تا رسید به آبسردکن، خواست دستش را بگیرد به دیوار و لب های تشنه اش را به لوله آبسردکن برساند که یک دفعه ولو شد کف راهرو و شهید شد. سربازی آمد پایش را گرفت و کشان کشان از بیمارستان بیرون برد.

 

قطع نخاعی ها

 

توی اتاق ما چند تا قطع نخاعی هم بودند. آن قدر به پشت خوابیده بودند که زیر بدنشان کرم زده بود. بچه های دانش آموزی که گفتم برای کارآموزی آمده بودند، روی یکی از قطع نخاعی ها تمرین آمپول زدن می کردند. آنها سرنگ های خالی را از مایع داخل سرم آن برادر پر می کردند و چون او به پشت خوابیده بود در ران او می زدند!

 

یک صحنه غم انگیز

 

یکی از اسرا، گلوله دوشیکا خورده بود توی شکمش و از پشت خارج شده بود. داشتم از راهرو عبور می کردم، دیدم روی تختی خوابیده بود که کف آن یک سینی بود. خونی که از دل و روده او بیرون می زد، می رفت توی آن سینی جمع می شد. آن اسیر که هنوز چشم هایش با پارچه سیاهی بسته شده بود، وقتی متوجه عبور من شد، شروع کرد به التماس، آب می خواست. در همین حال «عماد» خدانشناس سر رسید و از من پرسید، چه می خواهد؟

 

گفتم: تشنه است، آب می خواهد. عماد که فارسی بلد بود به او گفت: بیا! بگیر آب. اسیر چشمانش بسته بود و گمان می کرد، عماد راست می گوید، دستش را دراز کرد، عماد گفت: جلوتر، جلوتر، اسیر تشنه نیم خیز شد و عماد مشت محکمی کوبید میان دو چشم بسته او. ضربه اش آنقدر محکم بود که اسیر جابه جا بیهوش شد و روی تخت افتاد. من 12 روز توی آن بیمارستان یا بهتر بگویم قصابخانه بودم، بعد به بیمارستان تموز رفتم و از آنجا به اردوگاه عنبر.

 

اردوگاه عنبر

 

به اردوگاه که رسیدیم مرا یکراست به بیمارستان بردند. آنجا دو دکتر ایرانی به نام های دکتر بیگدلی و دکتر مجید کار می کردند. آنها در آن غربت حکم دو فرشته را داشتند برای اسرا.یک روز دکتر بیگدلی وقتی مرا معاینه کرد، خیلی ناراحت شد. عدم رسیدگی به وضعیت جراحات من باعث شده بود که یک تکه گوشت اضافه زیر بغلم درست شود، به اندازه یک پرتقال، طوری که دستم بسته نمی شد. دکتر گفت: هیچ چاره ای نیست، باید این گوشت اضافه را بردارم. چند نفر را صدا زد، مرا میان دو تخت که به هم نزدیک کرده بودند خواباندند، تشت بزرگی آوردند، گذاشتند زیر تخت، یک نفر نشست روی پاهایم، یکی هم دست هایم را سفت گرفت.

 

دکتر بیگدلی از توی جیبش یک تیغ دو سوسمار  ریش تراشی بیرون آورد، نصفش کرد و شروع کرد به بریدن آن تکه گوشت!! بدون آنکه بی حسی در کار باشد. فریادم به آسمان رفت، چند لحظه بعد صدای افتادن آن تکه گوشت را داخل تشت پر از خون شنیدم. این صدا هنوز توی سرم هست. بعد دکتر با لبه تیغ جای زخم را خراشاند و زائده های اضافی را هم گرفت و با یک پانسمان معمولی عمل جراحی!! تمام شد.

 

دیدگاه ها (0)
img