14

مهر

1403


اجتماعی

02 اسفند 1391 09:00 0 کامنت

صبح ساحل، اجتماعی _ نخلی مانده بود به غروب آفتاب که ده آیفای ارتش عراق از راه رسیدند. همهمه ای افتاد میان سربازان عراقی. دستور آمده بود که اسرا را سوار کنند. با عجله و خشونت ما را به سمت آیفاها تاراندند. اگر کسی در سوار شدن تعلل می کرد ضربه قنداق بود که بر سر و گردنش فرود می آمد. مجروح ها را عراقی ها پرت می کردند کف آیفا، بی ملاحظه. سعی می کردم از حسن جدا نشوم. به سرعت خودمان را به اولین آیفا رساندیم و سوار شدیم با هم. ظرفیت که تکمیل شد، یکی از سربازان مسلح عراقی آمد نشست بغل دست من که کنار در نشسته بودم. مردی 30 ساله و بر خلاف عراقی ها یی که تا آن لحظه دیده بودم، سفید پوست بود با گونه های گوشت آلود که به سرخی می زد. بوی تند ادکلنی که زده بود، پخش شده بود تو آیفا. حرکت که کردیم، به حرف آمد و به فارسی گفت: ـ  اسمت چیه؟ ـ   احمد

 

نگاهش را که ترحم در آن موج می زد، انداخت توی صورتم . از سر تا پایم را با دقت نگاه کرد، بعد سری تکان داد تا گفته باشد خیلی برای من متأسف است که با این قد و قیافه آمده ام جبهه که حالا با دستان بسته و تن خسته در اسارت باشم. مطمئن بودم که دارد توی دلش همین چیزها را می گوید.

 

احساسش نسبت به من احساس همان سرباز پشت خاکریز بود که اول بار به دستش اسیر شده بودم . رفتار پُر ترحم آن اولین سرباز، نگاههای پر تعجب سربازانی که ساعتی پیش جلو سنگرهایشان به تماشایم ایستاده بودند، صحبت های فرمانده عراقی توی سنگر و حالا دل سوزاندن این یکی سرباز عراقی که نگهبان گروه ما بالای آیفا بود، همه و همه باعث شد که مطمئن بشوم قیافه من اصلا به یک سرباز جنگی نمی خورد و شاید حق با حاج قاسم سلیمانی بود که روز اعزام مرا از صف بیرون بکشد . حالا چه می توانستم بکنم. ظاهرا نظر آنها برای خودشان محترم بود، ولی من هنوز هم باور داشتم که قد و قیافه و زور بازو مال جنگ هایی بود که جنگجو باید کلاهخود و زره می پوشید و سپر و شمشیر برمی داشت. بچه هایی مثل من با یک دست لباس گل و گشاد و یک کتانی، یک کلانشیکف تاشو و نهایتش یک ماه آموزش نظامی می شدند سرباز. حصر آبادان می شکستند و بستان و سوسنگرد آزاد می کردند و فتح المبین راه می انداختند . حالا هم که قصد داشتند خرمشهر را از دست عراقی ها بگیرند.

 

دیدگاه ها (0)
img