آرکادی آوِرچِنکو (1881ـ1925)، طنزنویس مشهور روس، سردبیر دو نشریه ی طنز ساتیریکون (1908-1913) و ساتیریکون نو (1913-1918). پس از انقلاب روسیه، در سال 1920 از این کشور مهاجرت کرد و در استانبول، صوفیه، بلگراد و پراگ ساکن شد. معروفترین مجموعهداستانش یک دوجین چاقو بر پشت انقلاب (1921) نام دارد.
به نوشته روزنامه صبح ساحل، چند وقت پیش سردبیر آمد سراغ من (اصولاً آدم فروتنی است و گاهی صاف و ساده با همکارانش صحبت میکند) و گفت: «فوما، میتونین یه مطلب جدیدی درباره ی آنتون چخوف برای ما دستوپا کنین؟.. فکاهی هم نباشه مهم نیست. این نویسنده ی ارجمند آن قدر برای همه ی ما عزیزه که حتی اگه یه خاطرات جستهگریختهای هم دربارهش چاپ کنیم، روحمون رو شاد میکنه.»
من هم اشکی به چشم آوردم و جواب دادم: «چشم. فقط امیدوارم حقالتحریری که بابت شادی روحتون میدین هم روحشادکن باشه... مرحمت زیاد.» و راه افتادم.
اولین کسی که به گفته ی خودش میتوانست چیزی درباره ی چخوف برای من نقل کند، خیلی حراف و خوشصحبت بود و بلافاصله نقل خاطراتش را شروع کرد: «البته که خاطره دارم!.. خدابیامرز اگه زنده میموند، الان شصت سالش میشد...»
«چی دارین میگین؟ تازه میشد پنجاه سالش... خودم تاریخ تولدش رو چک کردم.»
همصحبتم زد زیر خنده: «بله، مرحوم عادتش بود... همیشه دوست داشت سنش رو ده سال کوچیک کنه... سن واقعیش رو حتی به بچههاش هم نگفته بود.»
«به بچههاش؟ مگه بچه هم داشت؟»
«هفت تا. مگه خبر نداشتین؟»
«اصلاً باورم نمیشه. تا جایی که من میدونم...»
ولی بعد با کمرویی حرفم را خوردم. این زندگی خصوصی نویسنده ی ارجمند بود و احساس میکردم مودبانه نیست زیاد واردش بشوم. موضوع صحبت را عوض کردم: «نکته ی جالبی از زندگی مرحوم یادتون هست؟»
«تا دلتون بخواد! یه روز داشتیم دوتایی تو بوفه ی ایستگاه قطار ودکا میخوردیم. بهم گفت: میخوای برات یه ذرع ودکا بخورم؟ این پیالهها رو بچین کنار هم و اندازه بگیر تا بشه یه ذرع، و من برات همشون رو میخورم! دوتایی از خنده رودهبر شدیم!..»
«هومممم... دیگه چیزی از زندگی شخصیش یادتون نمیاد؟»
«البته که یادم میاد! یه روز یه پولی از املاکش بهش رسیده بود...»
تعجب کردم: «مگه مرحوم ملک و املاک داشت؟»
«تا دلتون بخواد! سه تا ملک داشت. دو تا توی سامارا و یکی تو حومه ی مسکو... خلاصه، یه پولی رسید دستش. من بهش گفتم: کاش بریم این پولا رو خرج زنای کولی کنیم، واسیلی...»
حرفش را اصلاح کردم: «لابد گفتید: آنتون.»
«نخیر، واسیلی. آنتون دیگه کیه؟»
از کوره در رفتم: «مگه شما درباره ی آنتون پاولویچ چخوف برای من حرف نمیزنین؟ همون نویسندهه؟»
با تعجب ابلهانهای به من خیره شد: «آنتون پاولویچ کدومه قربون؟ من دارم درباره ی سرجوخه ی ستاد هنگ سوارهنظام حرف میزنم: واسیلی دارافِئیچ چخوف ـ چخوویچ. بچه ی معرکهای بود!»
«تف!»
«تف نکنین، وگرنه بد میبینین!»
*
رفتم به سراغ یک نفر دیگر و سر صحبت را درباره ی چخوف باز کردم: «شما چیزی درباره ی چخوف نمیدونین؟ درباره ی آنتون پاولویچ چخوف، نه کس دیگهای.»
«من؟ درباره ی چخوف؟ تا دلتون بخواد. تو مجله ی سنجاقک با هم کار میکردیم. البته باید اعتراف کنم که اونجا زیاد دوستش نداشتن. در واقع تحملش میکردن. ولی سردبیر منو خیلی دوست داشت. یه بار که رفته بودم پیش سردبیر، بهم گفت: داستانی که نوشتین عالی بود، پیوتر ایوانویچ عزیز...»
«خوب، چخوف چی؟»
«چخوف چی؟»
«چخوف هم اونجا بود؟»
«برای چی باید اونجا میبود؟»
«پس لطفاً یه چیزی درباره ی چخوف تعریف کنین. چه جوری کار میکرد؟»
«کی؟ چخوف؟ میدونین، داستانای کوتاه مینوشت... ولی من اون موقع یه نمایشنامه نوشته بودم. خیلی خوب در اومده بود. بردمش پیش سووُرین و اون بهم گفت: شما یه استعداد حسابی دارین!»
«گوش کنین! من به شما میگم یه چیزی درباره ی چخوف تعریف کنین، ولی شما مدام از خودتون میگین... درباره ی خودتون تو یه فرصت دیگه حرف میزنیم... قول شرف میدم! به محض اینکه یه مناسبت خوب براتون پیدا کنیم... ولی الان یه چیزی درباره ی چخوف برام تعریف کنین...»
«شما چه بند کردین به چخوف... باشه، درباره ی چخوف. یه بار تو خیابون دیدمش. پرسید: کجا میری؟ گفتم میرم مجله ی نیوا. به محض این که رسیدم نیوا، منشی مجله با یه ذوق و شوقی اومد جلو و گفت: خبر دارین داستانتون...»
با غیظ به همصحبتم خیره شدم و زیر لب گفتم: «ابله.»
شانهای بالا انداخت و گفت: «بله، واقعاً منشی ابلهی بود!»
*
بالاخره یک آدم واقعی را پیدا کردم که میتوانستم با او درباره ی چخوف حرف بزنم. از همان کلمات اول متوجه شدم که فروتنانه درباره ی خودش سکوت میکند، چخوف را با کس دیگری اشتباه نگرفته است و درباره ی مرحوم با عزت و احترام فراوان حرف میزند: «چخوف؟ آنتون پاولویچ؟ البته که می شناختمش... خیلی خوب هم میشناختم.»
«اتفاق جالبی از زندگیش یادتون هست؟»
«بله. یه بار رفتم پیشش. دیدم میلنگه... پرسیدم چی شده؟ گفت چکمه پامو میزنه. گفتم: ئه؟ این که چیز مهمی نیست، قالب میندازین توش و درست میشه...»
«خوب، بعدش چی شد؟»
«واقعاً بعد از قالب انداختن دیگه پاشو نزد.»
«این خیلی اتفاق کوچیکیه. چیز دیگهای یادتون نیست؟»
«چرا. یه بار اومد پیش من و گفت: الان از این پوتینهای نوکپهن مد شده، نظر تو چیه؟ بخرم؟ من گفتم: ای بابا، اینا هم هر روز یه مُدی از خودشون درمیارن.»
«خوب، بعدش؟»
«با این حال مرحوم یه جفت از اون پوتینا خرید. به کفش خوب علاقه داشت. اواخر عمرش بیشتر کفش نرم میپوشید، پارچهای...»
«نه، اینم نشد. تعریف کنین چه جوری داستان مینوشت.»
«همین طوری مینوشت دیگه. به من میگفت: پانفیلیچ، اگه کفشم تنگ باشه، اصلاً نمیتونم داستان درست و حسابی بنویسم. ناراحتم میکنه.»
کاسه ی صبرم لبریز شد: «خدایا! چرا مدام درباره ی کفش و پوتین حرف میزنین؟... انگار کفاشی دارین.»
«دقیقاً. کفاشم. پونزده سال تموم برای اون مرحوم کفش دوختم...»
*
وقتی مطالب فوقالذکر را با تیتر «نکاتی تازه درباره ی چخوف» برای سردبیر بردم، دستنویس را خواند و با حسن نیت گفت: «خیلی مزخرف نوشتین! واسه چی توی یه مقاله ی جدی صحبت فلان کفاش و فلان پتیا و فلان چخوف ـ چخوفسکی شده؟»
دستانم را به هم کوبیدم و گفتم: «خدای من! این مقاله در واقع سه تا مقالهست: 1) آنتون چخوف و خوانندگان او 2) آنتون چخوف از نگاه معاصرانش 3) آنتون چخوف و نظر منتقدان درباره ی او».
بعد تکانی به خودم دادم و بلند شدم و حقالتحریر سهبرابر خواستم.
نویسنده:آرکادی آوِرچِنکو
برگردان: آبتین گلکار