03

آذر

1403


فرهنگی و هنری

23 مهر 1399 08:33 0 کامنت

 شیطانی باهوش، هنرمند، خوش‌مشرب و حتی گاهی مهربان را تصور کنید. این تصویری است که کتاب در مورد «ولند»، شخصیت شیطانی داستان «مرشد و مارگریتا» ارائه می‌دهد. یا مسیحی را با یک شخصیت معمولی و نه آن شخصیت اساطیری که در کتب تاریخی و دینی وجود دارد را تصور کنید. بولگاکف با قرار دادن شخصیت «یسوعا» در نقش مسیح تلاش می‌کند تا لایه‌های عمیقی از عقاید و باورهای خواننده را به چالش بکشد. این کتاب در واقع مفهوم متفاوتی از خیر و شر ارائه می‌دهد و داستان مرگ مسیح را از زاویه جدیدی بازگو می‌کند.

 شناسنامه کتاب
«مرشد و مارگریتا» به نویسندگی «میخاییل بولگاکف» علاوه بر اینکه برای علاقمندان به ادبیات روسیه اثری بسیار خواندنی تلقی می‌شود، برای سایر علایق هم کتاب جذاب و گیرایی است. این کتاب را «عباس میلانی» برای اولین بار در سال 1362 از نسخه انگلیسی به فارسی ترجمه کرد. به جرئت می‌توان گفت بهترین ترجمه فارسی این کتاب همین ترجمه میلانی است که نشر نو آن را چاپ کرده‌است. این ترجمه در 443 صفحه در 23 نوبت به چاپ رسیده‌است. 



 معرفی نویسنده
اگر زندگینامه بولگاکف را خوانده باشید حتما متوجه شباهت‌های معناداری میان شخصیت مرشد با شخصیت و زندگی خود نویسنده خواهید شد. شخصیت مارگریتا هم احتمالا برگرفته از شخصیت همسر سوم او بوده‌است. بولگاکف سگ سیاه بزرگی هم داشت که احتمالا شخصیت بهیموت هم از او گرته‌برداری شده‌است. میخاییل بولگاکف در زمان استالین به نگارش این اثر پرداخت؛ در آن زمان بسیاری از آثار او از تیغ سانسور در امان نبودند و این موضوع سانسور به شدت او را آزار می‌داد؛ حتی کار تا جایی پیش رفت که بولگاکف در یک اقدام جنون‌آمیز به سوزاندن نسخه اولیه این کتاب پرداخت و سپس مجددا به نگارش این کتاب پرداخت. آن‌طور که از شواهد امر پیداست میخاییل بولگاکف در آن زمان عضو هیچ گروه یا انجمن سیاسی نبود اما آثارش زیر ذره‌بین سانسورچیان قرار داشت و گاهی ماموران آپارتمانش را هم تفتیش می‌کردند. با این حال خلاقیتی که بولگاکف در بیان عقایدش در آن سیستم بسته داشت، قابل‌ستایش است.

 معرفی کتاب
کتاب با گفت‌وگوی یک شاعر و سردبیر درمورد وجود مسیح آغاز می‌شود و با ورود یک شخص ناشناس به داستان- که بعدا متوجه می‌شویم شیطان بوده‌است- ادامه می‌یابد. او قصد دارد نمایش«جادوی سیاه» را به روی صحنه ببرد. در این کتاب ما در واقع با یک رمان چند لایه مواجهیم. این کتاب هم‌زمان سه داستان را در دو مکان و زمان مختلف یعنی مسکو و اورشلیم روایت می‌کند که در انتها به هم می‌پیوندند و یکپارچه می‌شوند. یکی از این داستان‌ها درباره مرشد و مارگریتا، عاشق و معشوقی در شهر مسکو است؛ مرشد کتابی درباره روز اعدام مسیح نوشته‌است که داستانی کاملا متفاوت از چیزی که درمورد مسیح شنیده‌ایم را بیان می‌کند. داستان دوم همان کتابی است که مرشد نگاشته‌است و حوادث آن در اورشلیم اتفاق می‌افتد. داستان سوم هم مربوط به ورود همان شیطان مذکور به داستان است که شهر مسکو را به هم می‌ریزد.

 نقد کتاب
نوشتن از این کتاب به زعم من بیهوده است. تنها باید آن را کلمه به کلمه خواند و تمام اجزای آن را به دقت وارسی کرد. شخصیت‌هایی که تاثیر رفتار آن‌ها بر شما در سیر داستان غیرقابل انکار است، یکی از این اجزاست. ترکیب این اجزا با از بین بردن تصویر کلیشه‌ای و رایج از شیطان و مسیح در ذهنتان حتما شما را به چالش خواهدکشید. شخصیت پیلاطس در همان ابتدا شما را مجذوب خود می‌کند و یک احساس همذات‌‌پنداری عمیق در شما ایجاد می‌شود. پیلاطس حاکمی است که دستور اعدام مسیح را داده‌است و احتمالا یک تنفر تاریخی عمیق نسبت به او وجود دارد اما در سیر داستان چه می‌گذرد که مخاطب این تصمیم و دستور پیلاطس را با تمام وجود درک می‌کند و حتی به او حق می‌دهد؟ در ابتدای داستان شیطان باعث بریده‌شدن سر کسی می‌شود که عیسی را نفی می‌کند در حالی که ما انتظار داریم شیطان، دشمن مسیح و طرفداران او باشد. این تناقض در واقع همان تعریف متفاوت از خیر و شر در داستان است که تاحدودی هم از تاریخ رسمی‌ای که تاکنون در اختیار ما قرار داده‌اند و احتمالا خلاف واقعیت است، انتقاد می‌کند. در قسمتی از داستان، کتابی که مرشد تالیف کرده‌است با واکنش تند مجامع ادبی مسکو روبه‌رو می‌شود. این قسمت داستان اشاره‌های غیرمستقیمی به خفقان و سانسور در دوران استالین دارد. در داستان ارجاعات زیادی به ویژگی‌های جامعه آن زمان وجود دارد و بولگاکف با تمسخر نویسندگان فرمایشی و وابسته به دولت به انتقاد از اوضاع آن زمان می‌پردازد. برای مثال در صحنه هجوم مردم به لباس‌ها و کفش‌های مارک‌دار تمایلات مادی مردم در زمان شوروی را بیان می‌کند. در ادامه، داستان به سمتی پیش می‌رود که شیطان، شهر مسکو را به هم می‌ریزد که به نوعی اشتیاق و آرزوی نویسنده برای برهم زدن نظم استالینی آن دوران را تداعی می‌کند. یکی از نکات ارزشمند کتاب، طنز به کار رفته در آن است که باعث می‌شود در طول داستان همواره لبخند تلخی به چهره داشته‌باشیم. مرشد و مارگریتا آشکارا از نمایشنامه «فاوست» «گوته» تاثیر پذیرفته‌است؛ مثلا در مجلس رقص شیطان، مارگریتا روح خود را برای عشق به شیطان می‌فروشد و در ازای نجات مرشد با شیطان معامله می‌کند که در فاوست هم نمونه مشابهی وجود دارد.
شاید در نهایت پس از خواندن کتاب، اهمیت جمله‌ای از نمایشنامه فاوست که در ابتدای این کتاب آمده‌است را بهتر درک کنیم که می‌گوید: « سرانجام بازگو که کیستی. ای قدرتی که به خدمتش کمر بسته‌ام. قدرتی که همواره خواهان شر است اما همیشه عمل خیر می‌کند».

دیدگاه ها (0)
img