29

آبان

1403


فرهنگی و هنری

05 تیر 1401 08:57 0 کامنت

سوسك پیر تصمیم گرفته بود آخرین سفر تابستانی عمرش را انجام دهد. هرچند این جور سفرهای پر مخاطره با سن و سال او تناسبی نداشت، اما با خودش گفت ارزشش را دارد. میدانی چند وقت است كه سفر نرفته‌ای؟

بهترین زمان برای شروع سفر، صبح زود بود كه معمولا آدم‌ها خواب بودند. سخت‌ترین مسیر سفر  هم راهرو بلندی بود كه هیچ پناهگاهی نداشت و نفس او را از هیجان و ترس به شماره می‌انداخت.

راهرو را كه رد كرد، متوجه نور نامتعارف اتاق در این وقت روز شد. اما چون عزمش را جزم كرده و تصمیمش را گرفته بود، از كنار دیوار به سفر خود ادامه داد. تعجب كرد كه این وقت روز آدم‌ها بیدارند. صدای جیغ بلند زنانه‌ای كه در اتاق پیچید،  خاطره تلخ سفر قبلی را یادش آورد كه باعث شد یك پایش را از دست بدهد.

مطمئنا این صدا از حد استاندارد سوسك‌ها صدها دسی‌بل بالاتر بود. نزدیك بود سكته كند و پس بیفتد. اما خودش را جمع و جور كرد. اولین ضربه مهیب كنار او به زمین خورد.

خودش را به سرعت به پشت بالش رساند. میدانست كه نمی‌تواند خیلی اینجا دوام بیاورد. تصمیم گرفت از كناره پتو برگردد و عطای سفر را به لقایش ببخشد.

شروع به دویدن كرد و ضربات متعدد بود كه پشت سرش بر زمین فرود می‌آمد. حیران مانده بود كه این راهرو بلند را چگونه طی كند. پدرش مرحومش همیشه می‌گفت هر سوسكی كه ازین راهرو سالم بگذرد، نشانه آن است كه روح سوسك بزرگ به او توجه ویژه دارد. با سرعتی كه از سن و سالش بعید به نظر می‌رسید، از راهرو خودش را به دستشویی رساند.

پشت در دستشویی نفسی چاق كرد و بلافاصله راهی چاه فاضلاب شد. همه آرزوهایش را بر باد رفته می‌دید. اما یاد حرف مادربزرگش افتاد و خودش را تسلی داد: هیچ جایی خانه خودسوسك‌ها نمی‌شود!

«ابن محمود»

روزنامه صبح ساحل

دیدگاه ها (0)
img