07

آذر

1403


فرهنگی و هنری

01 بهمن 1401 09:31 0 کامنت
1. هفتصد سال پس از آن که عبیدزاکانی «موش و گربه» را نوشت، ماه پیش باز آن را از روی رَف برداشت و شروع به خواندن کرد. اما هنوز چند صفحه ای نخوانده بود که متوجه شد سطرها کج و معوج می‌شوند و واژه ها تکان می خورند. اندکی نگذشته بود که موشی از درونِ کتاب بیرون جَست. مهمانِ ناخوانده را می‌شناخت: موش خان، ریش سفیدِ هم جنسانش در کتاب.
موش خان سلام کرد و گفت:
« از این که از ما یاد کرده غی سپاسگزارم، اما از تو پرسشی دارم.»
عبید گفت:« بگو.»
« آیا به موش های کتابت واقعاً علاقه داری؟»
عبید پاسخ داد:«بله.»
«چرا؟»
« چون مستضعف اند.»
« به گربه چطور؟»
«نه، از او خوشم نمی آید.»
« چرا؟»
« چون مستکبر است.»
« رحمت به شیری که خوردی ای. ما هم همین نظر را داریم. به همین دلیل هم می‌خواهیم او را گوشمالی دهیم.»
عبید پوزخندی زد و پرسید:
« گوشمالی؟ اما چگونه؟»
«به او اعلام می‌کنیم که برای بستن قرارداد صلح در بیرون شهر حاضر شود. آنگاه حسابش را کف دستش می گذاریم!»
عبید سکوت کرد. سپس پرسید:
« مگر تعداد شما چقدر است؟»
« بیش از صد، و همه مسلح!»
عبید گفت:
« گیرم نقشه تان عملی شود، بعد چه می‌کنید؟»
« کاملاً روشن است: برمی‌گردیم به دیوان تو.»
« و اگر نیامدید....؟»
« سوگند می خوریم که به عهد خود وفا کنیم.»
عبید پیشنهاد را پذیرفت و به گربه هم اعلام کرد که مجاز است برای یک روز دیوان او را ترک کند.
۲
یک ماه گذشت، اما نه از موش ها خبری شد و نه از گربه. بدین گونه دیوانِ عبید از واژه ها تهی شد و به توده ای کاغذِ سفید تبدیل گردید. اکنون شاعر می تواند کتابش را برای تجدید چاپ ارائه کند، بدون آن که واهمه داشته باشد که مجوز نمی‌گیرد!
 
نویسنده:تورج رهنما
دیدگاه ها (0)
img