29

آبان

1403


فرهنگی و هنری

06 بهمن 1401 08:28 0 کامنت
همکارم رفت و من در خانه ی پیرمرد ماندم.تلفن زنگ زد.کمی صبر کردم و بعد برداشتم.خدا خدا می کردم یکی از آشنایان اش نباشد که حالا بخواهد خبر مرگ او را این طور تصادفی ،آن هم از یک غریبه بشنود.
« آقای جونز خونه ان؟ خودوتونید آقای جونز؟ «
« نه نیستن،نه.»
« کی می آن؟»
« فعلا نمی آن.»
« کی می تونم دوباره زنگ بزنم؟»
« می شه خودتون رو معرفی کنید؟ «
« آقای  جونز اخیراً از خدمات بیمه ی ما خوششون اومده بود و ...»
« الان دیگه خوششون نمی آد.»
« ببخشید می شه بپرسم شما چه نسبتی باهاشون دارید؟ «
« من پلیسم. آقای جونز مُرده.برای همینه که من الان این جام.»
« خب چطوره که ...»
« مُرده «
« شاید بشه...»
« مُرده،مُرده،مُرده!دومتر اون طرف تر افتاده رو زمین.»
« سرکار به نظرتون بیمه ای که دارید تمام نیازهاتون رو پوشش می ده؟ ازش راضی اید؟ «
تلفن را قطع کردم و برگشتم که تلویزیون ببینم!
  
نویسنده: مارکوس لفی
برگردان:امیرحسین هاشمی
دیدگاه ها (0)
img