29

آبان

1403


فرهنگی و هنری

21 اسفند 1401 08:21 0 کامنت
اکثر ما لئو تولستوی، نویسنده‌ی شهیر روسی را بر مبنای شاهکارهای کلاسیکی چون جنگ و صلح و آناکارنینا می‌شناسیم. او در سبک رئالیسم می‌نویسد و در تحریر کتاب‌هایش همواره معتقد بوده که داستان‌ها برای سرگرمی مخاطب نوشته نمی‌شوند، بلکه در پی بیان مفاهیم عمیق اجتماعی و اخلاقی هستند. اینکه تولستوی هنر را صرفا برای هنر نمی‌خواست، در داستان «مرگ ایوان ایلیچ» به شدت خود را نمایان می‌کند، چرا که همواره در این کتاب با آموزه‌ها و نکات مهم فلسفی و اجتماعی روبه‌رو می‌شویم. کتاب از نظر زمانی به صورت معکوسی آغاز می‌شود.
در فصل اول کتاب با خبر مرگ ایوان ایلیچ، قاضی سرشناس و موفق در روسیه مواجه می‌شویم و در فصول بعدی زندگی ایوان، بیماری سخت و دردناک‌اش، نحوه‌ی مواجهه‌اش با مرگ و بیماری، ترس‌ها و در نهایت مرگ او مرور می‌شود. شخصیت اول داستان با اینکه در زندگی کاری‌اش بسیار موفق و رشک‌ برانگیز عمل کرده، اما با مواجه با مرگ مانند همه‌ی انسان‌ها به مرور زندگی خود می‌پردازد، با سوال‌های بسیاری درباره‌ی خود و زندگی‌اش مواجه می‌شود و در نهایت متوجه می‌شویم که بر عکس تصور عام او چندان در زندگی خود موفق نبوده و بسیاری از چیزهایی را که نباید، فدای کار و حرفه‌اش کرده است. از آنجا که رمان با زبان سوم شخص و از دید دانای کل نوشته شده، ما می‌توانیم دیدگاه‌ها و احساسات اطرافیان ایلیچ را نسبت به مرگ او دریابیم و از همین روی است که به تنهایی و انزوای او پی می‌بریم.
در قسمتی از داستان، هنگامی که اطرافیان برای مراسم ختم او جمع شده‌اند، راوی می‌گوید: «هریک از آن‌ها می‌اندیشید و احساس می‌کرد که او مرده، ولی من زنده مانده‌ام». در واقع نویسنده با اشاره‌ی کوچکی به احساسات مردمان حاضر در مراسم ختم ایلیچ، به گوشه‌ای از تنهایی تک تک انسان‌ها و همچنین احساسات متناقضی که درباره‌ی مرگ یکدیگر تجربه می‌کنند، پرداخته است. شخصیت ایوان ایلیچ به یک طبقه‌ی نخبه متعلق است، طبقه‌ای که او همواره شیفته‌ی بودن در آن است، اما بیماری سخت و آگاهی او از مرگ باعث می‌شود به این نکته پی ببرد که زندگی او توهمی بوده که به دلیل نیاز به تقلید از یک طبقه‌ی اجتماعی خاص به جای یافتن ارزش واقعی زندگی ایجاد شده است.
از طرفی او به روابط‌ش فکر می‌کند، به افرادی که گمان می‌کرد دوستش دارند،اما متوجه می‌شود که در این زمینه هم با توهم و پوچی مواجه است چرا که در بستر مرگ هیچ‌کس جز خدمتکارش برای دلداری او وجود ندارد.  تولستوی داستان را ماهرانه از نکته‌یی به نکته‌ی دیگر مهندسی می‌کند و ما همزمان با شخصیت اصلی داستان به زندگی خودمان می‌اندیشیم، به اینکه سال‌ها برای هنجارهای بدیهی انگاشته‌ شده‌ای چون موفقیت، ثروت، پیشرفت، تشکیل خانواده و غیره جنگیده‌ایم، بدون اینکه لحظه‌ای از خودمان بپرسیم، آیا واقعا زندگی خود را زیسته‌ایم؟ آیا تنها مرگ می‌تواند ما را به معنای زندگی نزدیک کند؟ اگرمرگ به سراغ ما بیاید، می‌توانیم بگوییم که هستی ارزنده‌ای داشته‌ایم؟ 

روزنامه صبح ساحل

دیدگاه ها (0)
img