03

دی

1403


فرهنگی و هنری

28 خرداد 1402 08:18 0 کامنت
برش کوتاهی از نمایش نامه ...
قسمت اول:
صحنه ی چهارم : همان ها و یورم
یورم [ با قیافه ای گرفته وارد می شود؛ جیب هایش پر از روزنامه است؛ با اشاره ی سر از پاوکا می خواهد که دانیتسا را دست به سر کند و خودش بماند ].
پاوکا [ منظور او را می فهمد و رو می کند به دانیتسا ] برو برای پدرت یک فنجان قهوه بیار!
دانیتسا بیرون می رود .
یورم [ اندکی مکث می کند و به چیزی می اندیشد] گوش کن پاوکا ... می خواهم درباره ی موضوع مهمی باهات حرف بزنم ...
پاوکا: من هم برات خبر مهمی دارم ...
یورم : حرفم را قطع نکن! خبر من مهم تر از خبر توست ! می دانی، صبح داشتم از میدان رد می شدم ...
پاوکا : درست موقعی که یاد آدم می افتند . خوب ، چی شد؟
یورم : گفتم حرفم را قطع نکن ! ... حالا مجبورم از سر شروع کنم. می دانی ، صبح که داشتم از میدان رد می شدم آقای رییس آمد طرفم ، دستش را گذاشت روی شانه ام و گفت ...
پاوکا: ها ، فهمیدم ؛ بازهم انتخابات ...
یورم : تو حرفم ندو ! انتخابات کدام است؟
پاوکا : مگر یادت رفته ؟ پارسال هم پیش از انتخابات انجمن شهر، دستش را گذاشته بود روی شانه ات .
یورم: نه ، این یک چیز دیگر است . او فقط از من پرسید:« خوب یورم، کار و بارت چه طور است ؟»
پاوکا: من هم همین را بهت می گویم ! همین که انتخابات نزدیک می شود ، او ازت می پرسد :« خوب، یورم کار و بارت چه طور است ؟»[ نگاهش به روزنامه ها ی توی جیب او می افتد] اصلا وقتی جیب هات پر از روزنامه است ، چی دارم ازت بپرسم!
یورم : این ها را همین طوری خریدم .
پاوکا: نه یورم ، همین طوری هم نخریده ای . من تو را خوب می شناسم . وقتی خبری نباشد می روی قهوه خانه ، آن جا یکی دو فنجان قهوه می خوری و روزنامه می خوانی؛ گاهی هم نمی خوانی. فقط سر مقاله و عنوان مقاله ها را مرور می کنی . اما همین که صحبت انتخابات می شود جیب هایت را پر می کنی از روزنامه و غرق مطالعه می شوی، طوری که کار و کاسبی یادت می رود.
یورم : امان از دست تو! ... باز شروع کرد به تفسیر!
پاوکا: من چه تفسیری دارم بکنم ؟ اصلا این ساعتِ روز چرا آمدی خانه؟ کو تا ظهر!
یورم: آمده ام روزنامه ها را بخوانم . روزنامه ها تازه است، مغازه هم آن قدر شلوغ است که محال بود بتوانم مطالعه کنم .
پاوکا: من هم همین را می گویم . مغازه را ول کرده ای تا روزنامه بخوانی ! پس بگذار رُک و پوست کنده بگویم که هر وقت انتخابات نزدیک می شود ، چشم های من سیاهی می رود!........
نویسنده : برانیسلاو نوشیچ نویسنده و طنزپرداز صربستانی
مترجم: سروژ استپانیان
ادامه دارد...
روزنامه صبح ساحل
دیدگاه ها (0)
img