02

آذر

1403


فرهنگی و هنری

30 خرداد 1402 08:16 0 کامنت
بخش کوتاهی از نمایش نامه ...
قسمت سوم:
صحنه ی چهارم : همان ها و دانیتسا
.....سرتا: الان روشن ات می کنم . می بینی که بلد نیستی برای خودت کاری بکنی، پس به من احتیاج داری ، درست است یا نه ؟ بسیار خوب . در این صورت من آس رو می کنم . حالا منظورم را می فهمی یا نه ؟
یورم: نه، نمی فهمم .
سرتا: نمی فهمی ؟بسیار خوب . حالا می فهمی . زنم در خارج از محدوده ی شهر قطعه زمین نسبتاً بزرگی دارد... حدود دو هکتار ... خوب ، باید کاری کرد که دولت این زمین را از من بخرد و روی آن هر چه دلش می خواهد بسازد: از بیمارستان یا سرباز خانه گرفته تا نوانخانه یا زندان ... مهم آن است که این زمین را از من بخرد. فهمیدی؟
یورم :بله ، فهمیدم !...
***
سرتا : در مملکت ما برادر، همیشه هزاران کار کوچک و درآمدهای کلان وجود دارد؛ فقط نباید از آن ها غافل ماند . خوب، حالا فرض کنیم که تو نماینده ی مجلسی ولی نماینده که حق ندارد روی ملک من اجازه ی ساختمان یک پادگان بگیرد ، ولی در عوض تو می توانی ترتیبی بدهی که اجازه ی ساختمان به نام من صادر شود . درست است یا نه؟ یا مثلا نماینده ی مجلس اصلا مجاز نیست حتی یک درخت بیندازد، ولی تو که نماینده بشوی می توانی برای من پروانه ی قطعِ اشجار بگیری تا حتی درخت های بالا ی کوه را هم به پول نزدیک کنم . تازه ، یک موضوع خیلی مهم دیگر عفو است ! خیلی ها بی خود و بی جهت در زندان ها مانده اند ! این هم یک عمل خیرخواهانه ی دیگر ! انسان فقط باید حواسش را جمع کند . حالا فهمیدی؟
یورم: بله ، فهمیدم... .
نویسنده : برانیسلاو نوشیچ نویسنده و طنزپرداز صربستانی
مترجم: سروژ استپانیان-ادامه دارد...
روزنامه صبح ساحل
دیدگاه ها (0)
img