04

دی

1403


فرهنگی و هنری

10 تیر 1402 09:00 0 کامنت
نوشته ی: پتر بیکسل - سوییس
ترجمه ی: احسان کشاورزیان
پدربزرگم می‌خواست رام کننده ی حیوانات شود، تا حالِ همه ی کسانی که او را باور نداشتند بگیرد، حال همه را. در این باره هرگز حرفی نزد. 
فقط می رفت اطراف یک برکه ی کوچک پر از مرغابی.
حالا پدربزرگ مرده است. او زیاد می‌نوشید.
از همان موقع که بلیت سیرک به نظرش گران آمد، متوجه ی این موضوع شد که در زندگی اش نمی‌تواند رام کننده ی حیوانات شود.
با دختری زیبا ازدواج کرد و در یک تقویم برای خودش وضع آب و هوا، درجه ی حرارت و شدت باد را یادداشت می کرد. بعد از مرگ هم اموالش تقسیم شد. حالا هر کسی یک تکه از پدربزرگ را دارد.
مدتی پیش خواننده ی یکی از روزنامه‌ها از هیئت تحریریه ی روزنامه پرسیده بود، آیا امکانش هست که با ۴۳ 
سال سن و بدون هیچ پیش زمینه ای فلوت زدن یاد
 گرفت.
 به طور اتفاقی کسی همان جا جوابش را داد.
 شخصی را می شناسد که در ۶۴ سالگی یاد گرفته است، البته با پشتکار، علاقه و صبر.
وقتی که پدربزرگ مرد، هیچ کاره بود. کوچک‌تر شده بود. از خودخواهی اش خبری نبود و رفته رفته عقلش را و قدرت کنترل ادرارش را از دست داده بود، دیگر توان آن را نداشت بند کفشش را ببندد و وقتی که مُرد هیچ کسی نبود. مرده بود.
در طول عمرش به مراسم خاک‌سپاری زیادی رفته 
بود. 
متأثر و بی تفاوت روی نیمکت کلیسا می نشست و کلاهش را در دست می چرخاند.
خوابیدنش نامنظم شده بود، هر جایی که می‌رسید چرت می‌زد و لحظه‌ای بعد دوباره بیدار می‌شد.
 شیرها از رویاهایش پاک شده بودند و رویاها هم به دنبال شیرها. دیگر چهره ی دخترکان زیبا را از یاد برده بود و به پیشخدمت زن کافه بیش از اندازه انعام می داد.
حالا پول هایش تقسیم شده‌اند.
 نوه هایش شیرها را برده اند و با دقت زیر تخت خواب های شان پنهان کرده اند. هم برای خودش خوب شد هم برای ما.
کسی از پدربزرگ هیچ وقت چیزی نمی پرسید. پیر شده بود، اما بی تجربه. 
خیلی مهم است که آدم پا به سن بگذارد. خیلی دردآور است که باید شیرها را رها کرد.
شیرها بی سر و صدا دور شدند و پدربزرگ متوجه ی این موضوع نشد.
او مُرد، چون زیاد می نوشید.
دیدگاه ها (0)
img