08

دی

1403


اجتماعی

13 اردیبهشت 1391 08:50 0 کامنت

صبح ساحل، اجتماعی _ هیچ کس تصورش را هم نمی کرد که زهرا نصرالهی، یک زن ساده روستایی با سواد اکابری اش بتواند زندگی خودش و حداقل 15 خانواده دیگر را زیر و رو کند. حالا اگر در میناب دنبالش بگردید همه آدرس کوره پزخانه او را با انگشت نشانتان خواهند داد. زنی که مثل یک مرد کار کرد و پای نجات زندگی اش ایستاد.

زهرا خانم را خیلی ها در میناب می شناسند. زنی که صاحب یک کوره پزخانه در اطراف میناب است و روزگاری خودش مرد و مردانه مدیریت این کوره پزخانه را بر عهده داشت. حالا هم اگرچه مریضی امانش را بریده اما با این حال غیرت زهرا خانم قبول نمی کند که کوره پزخانه را برای همیشه رها کند. او حالا مدیریت کوره پزخانه را به پسرانش واگذار کرده و آنها به همراه 15 کارگر که زیر دستشان کار می کنند هنوز آتش کوره پزخانه زهرا خانم را گرم نگه داشته اند: «خیلی برای رسیدن به این جا زحمت کشیدم. زندگی پر فراز و نشیبی داشتم و روزهای سختی را پشت سر گذاشتم تا توانستم زندگی ام را به حالت اول برگردانم. شوهرم مدت ها معتاد بود و فقط زندگی پسرانم بود که باعث شد من خانه و زندگی ام را در بروجرد رها کنم و به میناب در بندرعباس بیایم. نمی خواستم پسرانم هم مثل پدرشان درگیر مواد بشوند و زندگی شان را تباه کنند.» حالا زهرا خانم با 61 سال سن هر چند روز یک بار مسیر خانه اش در میناب تا کوره پزخانه شان را پشت سر می گذارد تا به پسرانش دلگرمی بدهد و آنها برای کار انگیزه بیشتری داشته باشند. زهرا خانم با تحصیلات اکابری پسرانش را صاحب کار و زندگی کرد و با همین سواد اندکش توانست شوهرش را برای ترک اعتیاد قانع کند و او را به زندگی برگرداند. روایت آن روزهایش را با لحن شیرین روستایی خودش بخوانید: «من خیلی سختی کشیدم. از کجایش برایت تعریف کنم. از بساط شبانه همسرم با دوستانش یا دعواهایی که هیچ وقت تمامی نداشت و گاهی به کتک کاری هم ختم می شد. تا چند سالی وضعش خوب بود، می فروخت و می کشید،‌ یک مثقال شیره را با ده قرص والیوم می‌خورد، 5گرم هروئین را تزریق می‌کرد. با چه مکافاتی آمدیم میناب. هرکسی می‌گفت بیا طلاق بگیر،‌ می‌گفتم: «نه، من ولش نمی‌کنم، چون وقتی با او ازدواج کردم، او سالم بوده است. حال هم که این طوری شده، رهایش نمی‌کنم. من 7 تا پسر داشتم که شاید اگر دیر می جنبیدم آنها هم به بساط پدرشان اضافه می شدند. نمی خواستم شاهد بدبختی شان باشم این بود که با خواهرم در میناب تماس گرفتم و به او گفتم که من برای زندگی می خواهم به آنجا بیایم.»سال 67 زمانی بود که زهرا و خانواده اش در میناب ساکن شدند و شوهر زهرا خانم هم که چاره ای جز این نداشت به تصمیم همسرش تن داد و این شروع تازه ای بود برای زهرا خانم و خانواده اش. «همسرم ترک کرد اما چه فایده. یک مدت بعد سکته کرد و حالا شب و روزش را در خانه می گذراند. اما با این حال من برای همه تصمیم های زندگی مان از او اجازه می گرفتم و اگر رضایتش نبود دست به سیاه و سفید نمی زدم. رضایت شوهرم برای من حکم است.»شوهر زهرا خانم در گذشته خشت کار بود و در کوره کار می کرد اما بعدها به جوشکاری رو آورد. روزهایی که دوران خوش شان بود اما زیاد دوام نیاورد: «شوهرم اول به تریاک رو آورد و کم کم معتاد گرد شد. بعد هروئین، بعد هم شروع کرد به تزریق و همان زمان بود که من دیگر تحملم طاق شد و همه چیز را گذاشتم، آمدم میناب.»

او حالا می خواست برای خانواده شان کسب و کاری را راه بیندازد. خودش می گوید که همیشه از کار کردن لذت می برد. چه آن زمان که در خانه قالی بافی می کرد و ساعت ها، پای دار نقش گل بر روی قالی می زد و چه زمانی که سر کوره آجر می ایستاد تا یک لقمه نان حلال سر سفره خانواده اش بیاورد. از آن روزها که یاد می کند، می خندد: «اگر بخواهم از سختی های زندگی ام بگویم یک شاهنامه می شود. اما شاهنامه آخرش خوش است و زندگی من هنوز با سختی همراه است. گرچه من همیشه خدا را به خاطر همه داشته ها و نداشته هایم شکر می کنم و راضی ام به رضای او.»سال 79 یکی از آشنایانشان در میناب تصمیم گرفت کوره پزخانه اش را بفروشد. «کوره اش را به قیمت سه میلیون به فروش گذاشته بود و ما هم که آهی در بساط نداشتیم. تصمیم گرفتم هر طور شده کوره را بخرم. خانه کوچکی را که در بروجرد داشتیم فروختیم و کوره را هر طور شده خریدیم.»

رونق زندگی با کوره

بعد از خرید کوره پز خانه، شوهر زهرا خانم همکاری زیادی نکرد، به جای آن، خودش تصمیم گرفت کوره را روشن کند و روشن نگه دارد. خیلی زود همه فوت و فن های ریز و درشت کوره پزخانه را از بر شد و دیگر زمانی رسیده بود که او کوره را روی یک انگشت کوچکش می چرخاند. «با بقیه پولی که از فروش خانه مانده بود، در میناب خانه ساختیم و در آن ساکن شدیم. بعدها که کاروبارمان گرفت خانه را بزرگ و بزرگتر کردیم.»زهرا تا مدت ها کارش این بود. خاک را دپو می کرد. آب داخل آن می ریخت تا خودش را بگیرد. بعد که خاک دلخواهش را به دست می آورد آن را در دستگاه می ریخت و چرخش می کرد. «وقتی خشت آماده می شود ما آن را زیر آفتاب می گذاشتیم تا خشک بوشد و بعد از همه این مراحل نوبت آن رسیده بود که خشت ها را در کوره بچینیم.»آنقدر خشت در کوره می چید و آتش کوره را راه می انداخت که دیگر پسران بزرگش هم کار مادر را یاد گرفته بودند و کمکش می کردند. «از آنجایی که شوهرم مدتی را خشت کاری می کرد، کار را به سرعت یاد گرفتم و از دیگر کوره پزخانه داران در باره هر موضوعی که بلد نبودم سوال می کردم تا اینکه بالاخره خودم استادکار شدم.» آنها دیگر خرجشان در می آمد و پسرها یکی یکی توانستند با کاری که از مادرشان یاد گرفته بودند به زندگی شان سر و سامان بدهند و صاحب زن و زندگی بشوند. او می گوید: «در حال حاضر غیر از پسرانم 15 کارگر هم در این کوره کار می کنند و من دیگر خودم را بازنشست کرده ام. مدتی است مریض احوال شده ام و کار را سپرده ام دست پسرانم اما با این حال گاهی می روم و به کوره پزخانه ام سر می زنم.» با این حال هنوز یک آرزو به دل زهرا نصرالهی مانده است: «اگر می توانستم وام کارآفرینی بگیرم کوره ام را صنعتی می کردم و کارگران بیشتری سر کار می رفتند. زندگی من با این کوره رونق گرفت، دوست داشتم آدم های بیشتری از کنار این کوره زندگی شان را رونق بدهند. 

بهترین روز زندگی

بهترین خاطره این زن باز می گردد به زمانی که در تهران به عنوان کارآفرین نمونه انتخاب شد و از او تقدیر کردند. «خیلی خوشحال بودم که به عنوان کار آفرین مرا شناختند و به من یک تقدیرنامه دادند که هنوز هم ان را در طاقچه خانمان گذاشته ام تا همه ببینند.» البته زهرا نصرالهی به همین راحتی ها کارآفرین نمونه نشد. او بارها دستانش در هنگام بارکردن آجرها در کوره سوخت، سال ها از خانه تا کوره پزخانه می رفت و در کنار همه این کارها مجبور بود کارهای خانه را هم انجام بدهد. حالا او با پشت سر گذاشتن سختی های بسیار دوست دارد مدتی را استراحت کند و وقتش را در کنار عروس ها و نوه هایش سر کند. اما این بار به عنوان یک مادربزرگ نمونه.

 

دیدگاه ها (0)
img