03

دی

1403


img
کیمیای زندگی

هق‌هق گریه‌هایش بلندتر و بلندتر می‌شود... با صدای گرفته دخترش را صدا می‌زند...صحنه‌ای تلخ و طاقت فرساست... زن خود را بر روی تله‌ای از خاک می‌اندازد که پارچه‌ای سیاه‌رنگی آن را پوشانده است... »چطوری به کسرا بفهمانم هیچ‌وقت کیمیا را نمی‌بیند،هنوز نمی‌داند که دخترکم پر کشید و رفت ... دخترم دیدارمان به قیامت، می‌دانم جایت در بهشت است». دقایقی سکوت می‌کند و به 10 سال پیش‌بر می‌گردد... سالی که دوقلوها به دنیا آمدند و نامشان شد کیمیا و کسرا. قد کشیدند، هرروز زیبا و زیباتر شدند، باهم حرف زدند، راه رفتند و شیطنت کردند، پدر و مادر باذوق به تماشای آن‌ها نشستند و هیچ‌وقت به ذهنشان خطور نکرد که پس از گذشت سال‌ها یکی از دوقلوها آسمانی شود و رهایشان کند.... زن با تسلیت گفتن‌های اطرافیان به خود می‌آید ...رد اشک‌ها روی چهره‌اش خط انداخته است. لحظه‌ای تصور می‌کند در خواب است،مات و مبهوت گوشه چادرش را جمع می‌کند و به خاک قبر خیس نگاهی می‌اندازد و به اطرافیان می‌گوید ، کیمیای من کجاست ؟؟؟