30

آذر

1403


فرهنگی و هنری

01 آبان 1403 10:09 0 کامنت

من و مادر و برادرم تو خانه راه می‌رویم و هی از هم می‌ترسیم.
«هیه!» این صدای مادرم بود که از من ترسید.
« آخرش منو می‌کشی!» این را من به مادرم می‌گویم که بی‌صدا به اتاقم می‌آید و یکهو ظرف آجیل را جلوم می‌گذارد.
«وای!»این را برادرم گفت که در آشپزخانه برای خودش چای می‌ریخت و من نیز برای همین کار رفته بودم.
«اَه، ترسیدم.» این را مادرم و برادرم به یکدیگر گفتند و من از تو اتاقم شنیدم.
پدرم چند سال پیش از ترس مُرد.

  
علی کرمی

دیدگاه ها (0)
img