03

آذر

1403


اجتماعی

18 دی 1391 11:46 0 کامنت

صبح ساحل، اجتماعی _  ویلچر را چرخاند. توی چشم های کوچک شده و بی رمق دخترک توی آینه نگاه کرد. دستانش را با ترس بالا برد. گوشه روسریش را کنار زد. جرات نداشت کارش را به اتمام برساند. موها درآمده بودند. این را خودش قبلاً فهمیده بود. رنگ موها مثل رنگ خودش پریده بود. هر نقطه ای رنگی داشت. شده بود انگار نقاشی های آبرنگ. خنده اش گرفت. اما خوشحال بود. انگار آینه شوخی اش گرفته بود.

جلوی آینه نشست، دلش تنگ شده بود که بشیند کنار میز توالت اتاقش و دستی به سر و رویش بکشد. دور و زیر چشم هایش سیاه شده بود، انگار که بعد از ریمیل کشیدن صورتش را شسته باشد. سفیدی چشم هایش زرد شده بود و زردی اینقدر طولانی شده بود که احساس می کرد سفیدی چشم هایش همچون تنه درخت قهوه ای شده و پوستش را پر از لک کرده است. احساس می کرد داره به درخت تبدیل میشه. گاهی هم هیچ حسی نداشت، در خودش یک خلا احساسی عمیق حس می کرد. چیزی بین احساس نبودن و یا کمرنگ بودن. از چهره نازنینی که در آینه بود خسته شده بود، نگاهی به روسری اش انداخت. دو دل بود. نمی دانست می تواند روسریش را بردارد یا نه. خاطره خوبی از تجربه قبلی اش نداشت. همین دو هفته پیش، بدجوری سرخورده شده بود، اما باید می فهمید که چه رنگی شده اند، باید می فهمید که بزرگ شده اند یا نه؟ باید می فهمید درست درآمده اند یا نه؟!

 

از فکرهای خودش خنده اش گرفت. یاد روزهایی افتاد که با امیرحسین بود، روزهایی که امیرحسین موهایش را رنگ می کرد و هر دو مشتاقانه بعد از شستن موها در انتظار رنگ جدید زندگیشان بودند. قاب عکس امیرحسین هنوز روی طاقچه بود. مثل همیشه. از خاطرات چند سال زندگی فقط همین برایش مانده بود. اوایل اش فکر می کرد که بر می گردد، فکر می کرد علاقه امیرحسین به خودش مشکلات را حل می کند. اما آینه واقعیت را برای همیشه افشا کرد. کدام نازنین. کدام دختری که دانشکده ادبیات را با آمدنش به هم می ریخت! کو؟ کجاست! چقدر دوست داشت دختری ساده می بود. دختری که سهم اش از زندگی؛ یک همسر کارمند معمولی بود با چندتا بچه توی یک آپارتمان  شسصت، هفتاد متری. حالا امیرحسین کجاست؟ با کیست؟ چرا تماس هایش را بی پاسخ می گذاشت. چرا به او سری نمی زند!

 

به خودش تکانی داد و ویلچر را طوری چرخاند که خودش را نبیند، انگار دیدن خودش برایش چندش آور شده بود. با دو دستش صورتش را پنهان کرد، احمق، خره! چرا باید امیرحسین بیاید تو را ببیند! خوب شوهرت بوده که بوده، حالا که نیست! گناه نکرده که شوهر تو بوده. اما نازنین هم گناه نکرده بود که شده بود زن امیرحسین. چی می شد امیرحسین حداقل ماهی یکبار به من سر می زد. چه می شد یک پاکت رولت می گرفت و می آمد و حتی توی چهره ام هم نگاه نمی کرد و می رفت. او که می دانست من چقدر رولت دوست دارم.

 

مونولوگ های نازنین حالا دو هفته ای بود که نفر دومی را به خود ندیده بودند. فکرش را هم نمی کرد، توی سن 29 سالگی اینقدر تنها و بی پناه باشد. به خاطر یک مهمان ناخوانده. به خاطره هدیه ای که تلخ بود. به خاطر چیزی که حکمت خدا بوده و نازنین هیچ وقت معنی این حکمت را نفهمیده بود.

 

هیچ وقت به آخرش فکر نکرده بود. همیشه از آینده ترس داشت، از آنی که دارد به سختی می گذرد. همیشه از اینکه برادرهایش دیگر پولی به حسابش نریزند. از اینکه امیرحسین بی اعتنا از کنارش رد بشود. خودش قول داده بود که بعد از طلاق بهش سر بزند. بهش گفته بود که چشم داشتی به پول و کمک مالی ات ندارم. فقط نگذار تنها بمانم. نه یکبار صدبار گریه کرد بود و گفته بود امیرحسین به خدا از تنهایی می ترسم. اوایل روزی یکبار زنگ می زد و هفته ای چند بار هم می آمد طرفش. اما بعد از شیمی درمانی سومی کم کم بهانه می آورد. همان موقع ها بود که سر و کله سارا پیدا شده بود. شاید سارا منع اش کرده بود. حسادت دخترانه است دیگر. چقدر پشت تلفن گریه کرد و گفت: با سارا بیایید، اصلاً شماره اش را به من بده تا به او بفهمانم که از من چیزی نمانده که بخواهم امیرحسین را برگردانم. فقط تنهام. فریاد زده بود و گفته بود؛ تنهام امیرحسین بفهم. بدنش ضعف داشت. می لرزید. ویلچر را نه برای اینکه توان راه رفتن نداشت استفاده می کرد، برای اینکه کم توان شده بود و با او راحت تر حرکت می کرد. شاید هم مطمئن تر و گرنه هر وقت امیر حسین می آمد با زحمت هم که شده راه می رفت. از او پذیرایی می کرد. سعی می کرد گریه نکند. سعی می کرد حوصله امیرحسین را سر نبرد. اما آخرش زور سارا بیشتر شد. امیرحسین نتوانست برای ترحم هم که شده به او سربزند. نتوانست سارا را راضی کند. برای خدا هم که شده چند روزی یکبار به او سر بزنند. حس زنانه سارا از روز اول حتی نخواست که حتی بشنود؛ نازنین کیست؟ چه  به سر او آمده. نخواست بفهمد. نخواست. فکر می کرد نقشه است. فکر می کرد موقعیتش در خطر است. فکر می کرد همین فکرهای زنانه ای که نازنین خودش می فهمید یعنی چه. حالا از زن بودن متنفر بود. از مریض بودن متنفر بود. از شیمی درمانی بدش می آمد. از آپارتمان 65 متری که برایش مانده بود متنفر بود. از دیوارها خسته شده بود. دلش می خواست فقط حرف بزند. دلش می خواست سرش را بگذارد روی شانه یک نفر و گریه کند. دلش می خواست با یک نفر باشد. یک آدم. چه شده بود که روی این کره خاکی 6 میلیارد نفری یک نفر برای همزبانی اش پیدا نمی شد. احمقانه بود. همه دنبال زندگی خودشان هستند. مثل شش هفت سال پیش که خودش هم همیشه شور سررسید وام ها را داشت. یک هفته بود که باید می رفت دکتر. نرفته بود. هیچ کس هم اصراری نکرد، یعنی کسی خبر نداشت. حالا چقدر دلش یک خواهر می خواست. چقدر دلش مادر می کشید. تمام چیزهایی که می خواست را نداشت.

 

موبایلش را برداشت. باز هم سارا بود. که با موبایل امیرحسین بهش پیام داده بود با همان محتوای همیشگی. چقدر این سارا بی ملاحظه بود. چقدر نفهم بود. چقدر نمی خواست شرایط را درک کند. صدبار خواست بهش بگه من که اگه مریض نشده بودم امیرحسین یه موی من رو به صدتای تو عوض نمی کرد؛ اما سارا را ندیده بود. اصلاً چه فرقی می کرد. حرف های سارا این قدر اذیت اش نمی کرد که لذت پیام دادن به امیرحسین را برایش از بین ببرد.

 

ویلچر را چرخاند. توی چشم های کوچک شده و بی رمق دخترک توی آینه نگاه کرد. دستانش را با ترس بالا برد. گوشه روسریش را کنار زد. جرات نداشت کارش را به اتمام برساند. موها درآمده بودند. این را خودش قبلاً فهمیده بود. رنگ موها مثل رنگ خودش پریده بود. هر نقطه ای رنگی داشت. شده بود انگار نقاشی های آبرنگ. خنده اش گرفت. اما خوشحال بود. انگار آینه شوخی اش گرفته بود. موها یکنواخت در نیامده بود. خنده اش را خورد. به هر حال امروز نه فردا در می آمدند. خوابش می آمد. خیلی.

 

دیدگاه ها (0)
img