13

مهر

1403


اجتماعی

25 دی 1391 10:08 0 کامنت

 صبح ساحل، اجتماعی _ همان روز برای اولین بار ایمان قطره های اشک را بدون این که جرات جاری شدن پیدا کنند توی چشم های قهوه ای سیما دید. همان لحظه که آروم و بی صدا گفت؛ وای ایمان. خط عمر کف دستت از مال من کوتاه تره و سریع بلند شد و رفت با یک خودکار آنقدر این خط کذایی را ادامه داد تا از خط کف دست خودش بلندتر شود.

سیگارش را گیراند و بدون اینکه پکی بزند گذاشت توی جاسیگاری، روی تخت دراز کشید و چشم هایش را بست. بدنش لخت شده بود. احساس می کرد توی زندگی اش نیاز به چیزی دارد که دلش را بلرزاند. مثل روز هایی که با سیما بود.

احساس کرد باز سیما نشسته روبرویش و دستش را توی دستش گرفته طوری که کف دستش رو به آسمان باشد، انگار که می خواهد چیزی را بگذارد کف دستش.

نگاهش به چشمان قهوه ای و درشت سیما بود، با موهای معوج مشکی که از زیر شالش زده بود بیرون. با خنده هایی که به طرز احمقانه ای همیشه سیما را بچه نشان می داد هرچند بچه نبود.

چشمانش را بیشتر فشار داد تا بسته تر شود، احساس کرد مثل همان روز بارانی که سیما چشمانش را بسته بود و زده بود به خیابان و راست رفته بود توی جوی آب و راننده های کنار خیابان هِرهِر به او خندیده بودند.

همان روزی که فردایش سیما لنگان لنگان آمد و ایمان هری دلش ریخت که چه به سرش آمده. آره همان روز بود که کف دست سیما و خودش را کنار هم احساس کرد. دستانی که انگار می خواستند به قلب هم چنگ بزنند، چرا که دستان خودش رو به سیما بود و دستان او رو به خودش، با این تفاوت که سیما شده بود عین زنان فالگیر و دستان ایمان را گرفته بود توی دستش.

همان روز برای اولین بار ایمان قطره های اشک را بدون این که جرات جاری شدن پیدا کنند توی چشم های قهوه ای سیما دید. همان لحظه که آروم و بی صدا گفت؛ وای ایمان. خط عمر کف دستت از مال من کوتاه تره و سریع بلند شد و رفت با یک خودکار آنقدر این خط کذایی را ادامه داد تا از خط کف دست خودش بلندتر شود.

چشمانش را باز کرد، سیگار برای خودش دود شده بود، بدون اینکه گرمی به نفس ایمان ببخشد. مثل همین خط عمر کذایی کف دستش که سیما تا روز طلاق که با هم بودند مثل یک عادت روزانه آن را امتداد می داد.

سیگار را خاموش کرد. دنبال این بود که بفهمد چرا ! خطوط کف دست خودش و سیما این همه از هم جدا افتاده اند. شاید میزان شیب و قوس خطوط کف دست هم مهم بود. دقیق یادش نمی آمد که خط عمر خودش گردتر بود یا مال سیما. اصلاً به فکرش هم نرسیده بود که میزان شیب این خطوط تا این اندازه تاثیر داشته باشد.

خنده اش گرفت، نگاهی به کف دستش کرد. احساس کرد خطوط کف دستش تا جایی که سیما ادامه داده بود کشیده شده اند.

اما این ها چیزی از مشکل او با دوری سیما را حل نمی کرد. مانده بود از اینکه چرا یک روز آدم باید مثل هر شب شام برود بیرون غذا بخورد و فرق هم نکند که نوشابه سفارش دهند یا دوغ یعنی یادش هم نمی آمد، اما از فردای آن روز آنقدر سیما را سرد احساس کند که حتی حاضر نشود با او دست بدهد.

نشست و نگاهی به آینه کرد، چندتا از موهایش سفید شده بودند و حالا اگر سیما بود اول موهای سفید را با منقاش هم که شده از روی سرش می کند.

خودش را از پشت رها کرد روی تخت. چشمانش را بست. یاد همان شبی افتاد که برای اولین بار با خانواده رفتند پارک و سیما جیغ زنان خودش را به تاب رساند و یک دل سیر تاب خورد و خودش خودش را تاب می داد. همان شب که ایمان دلش می خواست برود و سیما را تاب بدهد. اما جراتش را نکرد.

چه فرقی می کرد حتی اگر آن شب هم سیما را تاب داده بود، فرقی به حال الانش نداشت. می دانست او هنوز ازدواج نکرده، اما به ایمان هم روی خوشی نشان نمی داد، چه در جمع های فامیلی و چه تلفنی هایی که جواب نمی داد و اگر هم می داد، خیلی سرد احوالپرسی می کرد. انگار که اصلاً این همان سیمای همیشگی نیست، تا جایی که مطمئن شده بود که سیما در تمام دنیا فقط با او این طوری سرد سلام و احوالپرسی می کند.

موبایل را برداشت و شماره سیما را پیدا کرد، مانده بود باز زنگ بزند یا نه. شماره را گرفت و قطع کرد. تصمیم گرفت پیامک بدهد. شروع به نوشتن کرد. اما فایده نداشت باید نامه می نوشت. فکر کرد که چه طوری بنویسد، فکر که کرد دید نه این هم فایده ای ندارد، شاید باید می نشست خاطرات یکساله اش را با سیما مرور می کرد تا بفهمد که چرا سیما یک شبه و برای همیشه ازش دل کنده. همین.

دوباره سیگاری آتش زد و باز گذاشت روی لبه جاسیگاری. خودش را با سیما توی خیابان تصور کرد. خودش را با او همه جا تصور کرد. قبل از هر چیز همیشه نقش یک دوست را برای سیما ایفا کرده بود. نجیب و دوست داشتنی.

احمقانه بود. سیگار را بدون اینکه به انتها برسد، خاموش کرد. شاید سیما می خواست این رابطه محترمانه کمی هیجان داشته باشد. چرا ایمان این همه واهمه داشت، چرا جرات نکرده بود که راست توی چشم های سیما نگاه کند و بگوید بیخیال تمام غم های دنیا، بیخیال بدبختی ها و بی پولی ها بیا ساده ازدواج کنیم، تا سریع تر همه چیز درست شود.

شاید بهتر بود همان موقع از پشت دیوار می پرید جلوی سیما و با یک رز قرمز می گفت، سلام خانمی، کی زنم می شی؟!

اما احمقانه بود. خیلی هم احمقانه بود، آنقدر رفتارهایش کنترل شده بود که یا خودش دختر شده بود یا می خواست سیما را مردگونه بار بیاورد.

شاید سیما از این خسته شده بود، شاید او دلش می خواست که ایمان بگوید؛ نه نمی خواهم این قدر رسمی رفتار کنیم. بیا عشق توی دلمان را از روی حیا پنهان نکنیم، غیر از خودمان کدام احمق باور می کند که ما تحملمان طاق نشده است، بعد از سه سال.

اما نه این هم نبود. شاید کسی چیزی از قبل از عقدش با سیما را به او گفته بود. شاید یکی این وسط موش دوانده بود.

چشم هایش را بست. باز او بود و سیما. باز خطوط عمر کف دستش تمام ذهنش را به تسخیر در آورده بود. چقدر سخت بود که او مجبور بود چشم هایش را ببندد و تمام خاطراتش را با او مرور کند، آن هم وقتی چند روز پیش این کارها را کرده بود و به نتیجه ای نرسیده بود.

دیدگاه ها (0)
img