01

دی

1403


اجتماعی

14 بهمن 1391 09:19 0 کامنت

صبح ساحل ، اجتماعی _ از شب گذشته تا آن لحظه که روز به نیمه رسیده بود حدود 10 نفر جلو چشم ما از شدت عطش شهید شده بودند . بچه هایی که در اثر تشنگی شهید می شدند ، قبل از شهادت چشم هایشان نابینا می شد و رفته رفته جان می دادند . تحمل آن گرمای طاقت سوز برای اسرایی که اهل مناطق سردسیری کشور بودند به مراتب سخت تر بود . من هنوز اندکی رمق داشتم . گوشه ای نشسته بودم زیر آفتاب داغ در انتظار گشایشی از جانب خداوند . در همین حال یکی از بچه ها خبر داد که عباس حمزه ای دارد از تشنگی جان می دهد . به اتفاق اسحق وزیری و احمد اطمینانی تن بی رمق عباس را کشاندیم به سمت در خروجی که سربازان عراقی ایستاده بودند .با التماس از یک سرباز عراقی یک لیوان آب گرفتیم ، وقتی عباس حمزه ای داشت آخرین نقس هایش را می کشید دهانش را باز کردیم ومقداری از آب را در حلقوم خشکیده اش ریختیم . زنده شد .

چشمانش را باز کرد . به زندگی برگشت . وقتی خودش را پیدا کرد ، آب را پس زد و با صدای ضعیف گفت ، بقیه اش را خودتان بخورید ،هر کدام یک قلُب آب خوردیم و باقی آب را در گلوی عباس ریختیم .به میان اسرا برگشتم . درویش مطهری را دیدم که به توری تکیه داده بود ، خسته و مجروح . شانه اش و پایش تیر خورده بود .،درویش فرمانده ما بود . دیروز وقتی فرمان پیشروی داد می گفت : بچه ها هر کسی می خواهد با ما بیاید بهتر است بداند که انتهای راه ما یا اسارت است یا شهادت . ما باید به هر نحو که شده جلو دشمن را بگیریم .

حاج درویش حالا نه مثل دیروز پر غوغا ، بلکه آرام و خاموش و تشنه و زخمی به توری داغ تکیه داده بود و لابد منتظر بود کی نوبت به او می رسد و به یاران شهیدش ملحق می شود . با دیدن حاج درویش دلم شکست . در دل گفتم ، خدایا من در روایات شنیده ام که تو اگر اراده کنی تکه ابری در آسمان ظاهر می کنی و تشنگان را نجات می دهی . خدایا این بچه ها برای جهاد  در راه تو به این راه آمده اند ، چه می شود اگر با تکه ابری و نم بارانی  این جماعت تشنه را نجات بدهی .در تمام این 24 ساعتی که ما در آن قفس از تشنگی می سوختیم ، آنطرفتر عراقی ها شلنگ قطوری را که آب با فشار از آن بیرون می آمد  انداخته بودند روی چمن ها !!

 در خودم فرو رفته بودم که دوباره یکی از بچه ها خبر آورد که توکلی هم دارد جان می دهد .توی آن شلوغی هر چه گشتم نتوانستیم پیدایش کنیم .در عوض چشمم به ناصر ناصری افتاد . او هم داشت از شدت عطش به لحظه شهادت نزدیک می شد . تا چشمش به من افتاد گفت : بچه ها من دیگه طاقت ندارم . نشستم مقابلش و گفتم : ببین ناصری ، با هم می رویم دم در. تو خودت را بینداز روی زمین و از سرباز عراقی آب بخواه . البته بدون شک آنها به جای آب با کابل می افتند به جانت و تو نباید از جات تکان بخوری . کتک ها را تحمل کن شاید دلشان بسوزد و لیوانی آبت بدهند . نقشه امان گرفت . سربازان عراقی هر چه کابل بر بدن ناصری زدند او فقط گفت آب . من از جایی که ایستاده بودم با فرود آمدن هر کابلی می گفتم : ناصری تکان نخور . تحمل کن .بالاخره سرباز عراقی که از کتک زدن خسته شده بود لیوان آبی به ناصری داد که بخورد و از آنجا بلند بشود و برود .ناصری بعد از نوشیدن آب از جا بلند شد و به سمت ما آمد در حالی که لبخند کم رنگی روی لب داشت .  وقتی به ما رسید ، گفتم : ناصری تشنگی سخت تر است یا کابل خوردن . گفت بخدا تشنگی خیلی سخت تر است .

برگشتم به سمت حاج درویش . همچنان مظلومانه به توری فلزی تکیه زده بود. آفتاب وسط آسمان بود و فریاد تشنگی اسرا به هوا می رفت. درست وقتی که داشتیم آخرین امیدهایمان را برای زنده ماندن از دست می دادیم اتفاقی افتاد . تکه ابری در آسمان ظاهر نشده بود اما باران سیل آسایی بر سرو رویمان باریدن گرفت . یکی از سربازان عراقی مردانگی کرده بود و شلنگ پر فشار آب را گرفته بود روی سر اسراء . آب مثل فواره ای با  فشار می رفت به آسمان و مثل قطرهای درشت بارانی  سیل آسا روی سر و صورت ما تشنه ها می بارید .  سرباز جوانمرد عراقی در میان آن شمر زاد ها کمر به نجات ما بسته بود . شلنگ پر فشار را از این سر زمین بسکتبال به آن سر می برد تا آب به همه برسد . اسرای تشنه دهان هایشان را به سمت آسمان باز کرده بودند . باران همچنان می بارید . لباس هایمان خیس شد . آب روی زمین راه افتاد . در چاله های اطراف زمین بازی آب جمع شد . اسراء لباس های خیس شان را در دهان هایشان می فشردند و کفش هایشان را زیر آب می گرفتند تا از آب پر شود . سرباز جوانمرد عراقی همچنان شلنگ آب را در هوا می چرخاند تا همه سیراب بشوند . حاج درویش هنوز سر جایش  نشسته بود . به سرعت دویدم و مقداری آب برایش بردم . یک لباس خیس را هم روی سر و صورتش فشردم ، او هم جان گرفت . همه به زندگی برگشتیم . زنده شدیم تا باقی روزهای اسارت را تحمل کنیم .

 

دیدگاه ها (0)
img