03

دی

1403


اجتماعی

09 اسفند 1391 08:46 0 کامنت

 صبح ساحل، اجتماعی _ دائي من گفته به زودي رژيم سلطنتي سقوط مي كنه، بجاش نظام اسلامي رو كار مي ياد، دائیم خيلي چيزا مي گه، او مي گه شاه همه جووناي ما را كشته، دائي ام يه عالمه كتاب داره، من خودمم تو كتابخونه مسجد، كتاباي ضد شاه دارم. تو هم بيا عضو بشو تا كتاباي سياسي بهت بدم.  از محسن شریفی ( 1 )قول گرفتم كه فردا مرا عضو كتابخانه مسجد جامع جیرفت بكند. آن كتابخانه كوچك در قسمتي از محوطه بيروني مسجد قرار داشت. من تازه مي فهميدم كه آنجا كتاب هاي سياسي هم هست، روز بعد محسن سر قولش مرا عضو كتابخانه کرد. خوشحال بودم، حالا دلم مي خواست او يك جور كتابي بهم بدهد كه توش به شاه فحش داده باشند.

اما او از لابه لاي كتاب ها ، كتاب داستاني برايم آورد كه عكس يك ماهي كوچولو روش بود. اسم كتاب بود «ماهي سياه كوچولو» محسن مي گفت: اين كتاب سياسيه، اگه مامورا بفهمن دستگيرت مي كنن. گفتم: محسن ديگه نداري، محسن فكري كرد و گفت: چرا و رفت سراغ يكي از قفسه كتابي از لابه لاي كتاب ها پيدا كرد و در حالي كه به طرف من مي آمد، گفت: بيا اينم سياسيه اسمش هست «زنده باد آزادي» .محسن آهسته حرف مي زد، طوري كه كسي متوجه نشود. او به من گفت كه كتاب ها را زير پيراهنم پنهان كنم، كسي متوجه آنها نشود. شب توي اتاق اجاره اي زير لامپ شصت در حال مطالعه كتاب بودم، من مي خواندم و هم اتاقي ها كه بچه روستاي خودمان بودند، گوش مي دادند. ماهي سياه كوچولو دلش از ماندن در آن آبگير تنگ شده بود، مي خواست همراه با رود به دريا برسد، يكي از بچه ها كه سراپا گوش بود، گفت:

ـ بچه ها منظورش از اين ماهي كه مي خواد به دريا برسيد خمينيه، داستان ادامه پيدا كرد تا رسيد به آنجا كه مرغ ماهي خوار مي خواست ماهي سياه كوچولو را بخورد، يكي ديگر از بچه ها گفت: ـ منظورش از مرغ ماهي خوار شاهه،

بعد از آن در تمام داستان هر كجا اسم ماهي كوچولو يا مرغ ماهي خوار مي آمد. ما امام و شاه را به جاي آنها مي گذاشتيم و آخر داستان وقتي بالاخره با مشكلات زياد ماهي كوچولو خودش را به دريا رساند. ما هم نتيجه گرفتيم كه بر خلاف ميل شاه و دار و دسته اش بالاخره يك روز امام به درياي انقلاب مي رسد و شر شاه از سر مملكت كوتاه مي شود. مهلت امانت كتاب تمام شده بود و من كتاب را زير پيراهنم پنهان كردم تا به مسجد ببرم. از كفاشي «نحوي» كه رد شدم، ديدم عده اي از ماموران شهرباني مسجد را قرق كرده اند و همه جا را زير نظر دارند. اول ترسيدم ولي به خودم جرات دادم و جلو رفتم. در بزرگ مسجد باز بود. وارد مسجد شدم. رفتم به طرف كتابخانه، اما يك دفعه جا خوردم. كتابخانه درش بسته بود. مي خواستم برگردم، ترس برم داشت. گفتم: يك بار ديدي مامورها بازرسي ام كردند. ياد حرف هاي موسی برادرم افتادم، داستان هايي كه از ساواك و شكنجه ی مبارزین برايم تعريف كرده بود آمد جلوي چشمم. ديگر اصلا جرات خارج شدن از مسجد را نداشتم. گوشه اي از مسجد ماشيني از آجر خالي كرده بودند، خودم را پشت آجرها رساندم و با احتياط كتاب ها را زير آجرها پنهان كردم، به سرعت چند تا آجر گذاشتم رويشان و از مسجد خارج شدم. چند مامور جلو حمام شهرداري ايستاده بودند. چند تا جلو قنادي زماني كلاه هاي آهني سرشان بود، عده اي از آنها هم توي يك «گاز» نشسته بودند. من با خيال راحت از كنار مامورها به طرف «کافه صدفی» سرازير شدم. از جلو كفاشي نحوي كه رد شدم پيرمرد نوراني مثل هميشه پشت چرخ كفاشي كار مي كرد.می گفتند نحوی از ایرانی های مقیم کربلا بوده که صدام اخراجشان کرده . روز بعد كه اول هفته بود توي مدرسه محسن را ديدم، او گفت كه مامورها روز پنج شنبه احتمال مي دادند مردم راهپيمايي كنند، به همين خاطر مسجد را زير نظر داشتند، بنابراين او هم نتوانسته بود كه كتابخانه را باز كند. به محسن قول دادم كه بعدازظهر كتاب ها را به كتابخانه برگردانم. مدرسه كه تعطيل شد طول كوچه 9 متری  موسوي پور را به سرعت رفتم تا به خانه رسيدم، كتاب هايم را گذاشتم سر طاقچه، تكه ناني از توي سفره برداشتم به دندان گرفتم و از اتاق خارج شدم. از فواره هاي فلكه، آب با فشار بالا مي رفت و توي حوض سيماني سبز رنگ كه شكل گل بود مي ريخت. به طرف بالا پيچيدم و به زودي به مسجد رسيدم. اوضاع عادي بود. سراسيمه وارد شدم و به سمت حياط خاكي مسجد ، جايي كه کتابها را زیر آجرها قایم کرده بودم رفتم .

يك دفعه ايستادم خشكم زد. فكر كردم اشتباهي آمدم، اما نه اشتباه نمي كردم، آنها نبودند، كتاب ها نه، اصلا ماشين آجر سر جايش نبود، روز جمعه آنها را بار زده بودند، تا جاي ديگري ازشان استفاده كنند.

دیدگاه ها (0)
img