03

آذر

1403


اجتماعی

12 اسفند 1391 09:15 0 کامنت

صبح ساحل، اجتماعی _ آخه با این \"چندرغازی\" که آخر ماه  دستمو می گیره  که نمی شه چیزی خرید. عید کجا بود مادر من. الو... الو... صداتو ندارم، قطع و وصل میشه. مادر...

اَه این خطها هم که هیچ وقت خدا درست بشو نیست. تا آدم بخواد یه کلمه حرف بزنه جونش در میاد. دوباره با انگشت سبابه اش شماره می گیرد، مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد.

مرد جوان حدود 30، 35 سال سن داشت و از فرط عصبانیت صورتش سرخ و آتشین شده بود. غرولند کنان گوشی اش را درون جیب پیراهنش گذاشت، شیشه ماشین را پایین کشید و گفت: آخیش بذار یه کمی هوا بخوریم. کسی حرفی نزد و همگی ساکت بودیم. ترافیک سنگین و پای راننده مدام با کلاچ و ترمز و گاز بازی می کرد. دل آسمون گرفته بود اما دریغ از قطره ای بارون... مرد جوان خمیازه ای کشید و گفت: زمستونم تموم شد و یه بارون درست و حسابی نیومد دلمون خوش بشه. انگاری خدا هم قهرش اومده با ما... بازم همه ساکت بودند و هرکی تو لاک خودش بود. راننده عینک ته استکانی اش را درآورد و با پشت دستاش چشماشو به هم مالید و عینکشو جلوی دهانش برد و چند بار ها ااا... کشید و بعد با گوشه آستین لباسش آن را پاک کرد و عینک را به چشماش زد. از بالای عینک نگاهی کرد و گفت: تابستون و زمستون همش بهانه ست. حیفِ عمرمون که داره مثل برق و باد می گذره. آقای راننده همین گوشه ها نگه دارین، پیاده میشم. پسر دانش آموز اسکناس 500 تومانی را از لای مشتش درآورد و به راننده داد و پیاده شد.  مرد جوان دوباره گفت: میگن پسته شده کیلویی 60 هزار تومن، آدم مُخش هَنگ می کنه ...

 

مردم نون ندارن شکم زن و بچه هاشونو سیر کنن و شب از قار و قور دلشون خواب نمی رن، حالا پسته نخوریم نمی میریم که...

 

بازم همه ساکت بودند و انگار هیچ کس حوصله اعتراض و حرف زدن نداشت.

 

 سکوت میان مسافران همچنان پابرجا بود، سکوتی که هزاران حرف را دربرداشت...

دیدگاه ها (0)
img