29

آبان

1403


اجتماعی

11 اردیبهشت 1392 11:03 0 کامنت

صبح ساحل، اجتماعی _ سالهاست که موی سپید وچهره‌ی فرشته مانند و صدای نافذ وجذابت را نشینده ام اما یاد تو هر ثانیه و هر دقیقه درخیالم موج می زند هر چیزی یاد تو را در دلم زنده می سازد.من هنوز پس ازسالهاکه خودم به مقام تو رسیده‌ام نتوانسته ام تو را فراموش کنم،امروز که خودم مسئول تربیت صدها کودک معصوم هستم بزرگی ترا بخوبی درک می کنم امروز که چشمهای پاک ومعصوم به من خیره می شوند ولبخندهای بی آلایش و دلپذیر روی لبهای لطیفشان دیده می شود ارزش تو را می فهمم، امروز هرچه دارم از تو دارم وهر لحظه که فکر می کنم یا تصمیم می گیرم به یاد اندرزها و پندهای تو می افتم درآن هنگام کودکان با نشاط و معصومی بودیم ومثل شکوفه های نوبهار طراوت و نشاط داشتیم چشمهای ما آیینه ی قلبمان بود. و لبخند شادی و شادمانی روی لبهای ما نقش بسته بود. هنوز با درد و رنج های زندگی آشنا نشده بودم، روح و احساس ما مثل تارهای ابریشم نرم وظریف بود، تو بودی که با تدبیر وخردمندی وکمک علم روان شناسی آتش ذوق و اشتیاق را در دلهای ما روشن کردی تو بودی ازاین دیبای ظریف و ابریشمی دیبایی زربفت فراهم آوردی، موهای سپید تو

و شیارهای چهره توز بان گویای فداکاریهای تو بودند.

تو بودی که لحظه ها ودقایق وساعتهای پرثمر زندگی خودرا صرف تربیت ما می کردی، و از نفوذ عجیب خودبر قلبهای پاک ما استفاده می کردی وما را بسوی آسمانها می بردی، و به خدا نزدیک می کردی وعبادت و اطاعت یادم می دادی و درس زندگی را به من می آموختی، حقیقت هم همین بود. چون فرمولهای خشک همه از یادم رفتند اما نصایح تو هنوز درگوشم طنین انداز است و هرلحظه زندگی چهره دلپذیر تو را بیادم می آورد، تو را می بینم که درآسمانها پرواز می کنی تو چه سعادتمند بودی که چشم وچراغ این اجتماع بودی، چه خوشبختی توکه نوابغ بزرگ و هنرمندان عالیقدر را در مکتب خویش شاهراه دانش و سعادت راهنمایی کردی، ای کاش که خدای بزرگ مرا آن چنان سعادتی بخشد که مانند تو باشم ای معلم مهربانم.

 

*  دبیر ادبیات ناحیه یک

معلم که باشی....

صبح ساحل، اجتماعی _ در آغوشم می سوخت.... هرچه پاشویه می کردم فایده نداشت. دختر هشت ماهه ام را بغل کردم وهراسان راهی بیمارستان کودکان شدیم. شب بود وفضای بیمارستان آزاردهنده تر. از شب قبلش نخوابیده بودم و نگران تب شدید فرزندم بودم. ناامیدوخسته روی صندلی نشستم. همسرم به سمت پذیرش رفت. به گونه های برافروخته ی دخترم نگاهی کردم وبی حال تر از او از جا برخاستم. از راهروی مقابل خانم جوانی با لباس سپید به طرفم آمد، تا به خودم بیایم، سلامی و لبخندی ودستهایی که دخترم را از آغوشم گرفت و با خود برد...

و من آرام وآسوده نشستم تا فرصتی بیابم برای رها کردن اشک هایی که نوید آرامش می داد و یافتن این پاسخ که آن خانم سپیدپوش همچون فرشته که بود؟!

به صندلی تکیه زدم، اندیشیدم، معلم که باشی... هجی کردن الفبای زندگی را می آموزی و روزی در جایی هجی کننده ی  الفبای زندگی دستت را گرم می فشرد...

معلم که باشی.... رفتاری نیک را با صدایی دلنشین دیکته می کنی و در کوره راه زندگی با رفتاری نیک خرسند می شوی.

معلم که باشی.... واژه های شایسته وشیرین ادبیات سرزمینمان را انشا می کنی ودر مسیر زندگی از شنیدن واژه هایی بالنده تر به خود می بالی.

معلم که باشی... وعادلانه قانون را در کلاست نقاشی کنی در دادگاه زندگی قانون گذارانی سرخم می کنندوسلامت می دهند ونقش عدالت را ترسیم می کنند.

معلم که باشی.... همه فرزندانت خواهند بود، حتی اگر چشمانشان نبیند یا گوش هایشان نشنود یا هوششان در ترازوی قرار دادی ما، خط تعادل را نشان ندهد یا اندامشان براساس معیارهای ما شکیل نباشد، حتی خواهند داشت بخوانند، بنویسند ویاد بگیرند و تو معلمشان باشی!

معلم که باشی.... درشبی که مضطرب وسرگردانی، قامتی سپیدپوش که روزی دانش آموزت بوده به عنوان پزشک زندگیت از راه می رسد وتمام خستگی ها و اضطراب ها ونگرانی هایت را در آغوش می گیرد وبا خود می برد تا به سهم خود التیام ببخشد رنجت را به پاس رنج هایی که درقامت معلم برایش کشیدی...

معلم که باشی.... شاید بی آنکه بدانی، قلبی باتمام عشق دعایت کند.

دخترم راکه خواب بود و پوستش خنک وضربان قلبش آرام در آغوش گرفتم و قدم زنان از بیمارستان خارج شدم. طلوع زیبای خورشید لبخند می زد، با خود اندیشیدم ، چه خوب می شود به پاس سالهای معلمی، قلبی با تمام عشق برایم دعا کند...

*   مریم نامی

دیدگاه ها (0)
img