04

دی

1403


فرهنگی و هنری

24 دی 1401 10:35 0 کامنت
بخش کوتاهی از کتاب «خاطرات» اثر دَوید فوئنکینوس نویسنده و طنزپرداز فرانسوی و ترجمه ساناز فلاح فرد را در ادامه می‌خوانید.
 
بخش کوتاهی از کتاب:
خاطره ای از مادرم
آن روز داشت از کلیسا خارج می‌شد که دید پسرکی جوان با حالتی موقر به سمتش می آید. هیچ گاه نتوانست وحشت آن زمان را فراموش کند. پسرک با گام‌های مطمئن، نگاهی شیفته و چند قطره عرق بر پیشانی قدم برمی‌داشت. به نظر ثابت قدم می آمد ولی وقتی به نزدیکی او رسید، متوجه رفتار عجیبش شد و نمی دانست چه بگوید.
لحظه‌ای بی‌حرکت ماند.
درست مانند یک تابلوی هنر مدرن و غیر قابل توصیف. دقیقاً همین بود.
در این صحنه، مدرنیته وجود داشت. مادرم به سرعت خواست از این شرایط آزارنده خلاص شود. همان جا بود که پسرک حرفش را زد:«شما ان‌قدر زیبا هستین که ترجیح می‌دم دیگه نمی‌بینم تون.» بعد با همان سرعتی که آمده بود، رفت.
مادرم این صحنه را به خاطر سپرد، چون از طرفی بسیار خاص بود و از طرفی حتی یک لحظه فکر نمی‌کرد بعدها با این دیوانه ازدواج کند. آن لحظه پیش خودش گفت:«عجب‌ دیوونه‌ای!۱»
پی نوشت:
۱- بعدا روشی پیدا خواهم کرد که ادامه این داستان را تعریف کنم. اینکه سرنوشت چگونه باعث شد آن‌ها چند ماه بعد دوباره یکدیگر را ببینند و چطور بر سر پروژه ی زندگی مشترک با هم موافقت کردند.

 

دیدگاه ها (0)
img