02

آذر

1403


06 اردیبهشت 1399 08:24 0 کامنت

کرونا بیشتر از دو ماه است که خانه‌نشینم کرده. چهل‌وپنج روز از روزهای قرنطینه را در جزیره‌ای سر کردم که انگار به‌کلی با کرونا بی‌نسبت بود. مسئولان جزیره می‌گفتند این شهر پاک است. وزارت بهداشت اما هیچ جای کشور را در وضعیت سفید نمی‌دانست. گاهی که به ‌اجبار برای خرید از خانه بیرون می‌رفتم، نشانی از وضعیت غیرعادی در شهر به چشمم نمی‌خورد. انگار سیاست انکار مدیران شهری، کم هواخواه نداشت و همین‌که چوب لای چرخ زندگی روزمره اهل شهر نمی‌گذاشت، کافی بود برای حمایت شدن. خالی بودن جزیره از گردشگر، تنها تفاوت آن با قبل بود. من چهل‌وپنج روز در پرت‌ترین جای جهان قرنطینه‌ بودم تا مادرم پای تلفن گفت دکتر احتمال می‌دهد که به کرونا مبتلا شده‌است. تا آن روز کرونا برایم ویروسِ عالم‌گیرِ ناشناخته‌ای بود که فقط در اخبار و صفحه‌های مجازی می‌شناختم. حالا اما جان خانواده‌ام را تهدید می‌کرد. من وسط دریا، در نقطه امن پوشالی، بی‌هیچ راهی به بیرون گیر افتاده‌بودم و مادرم هزار کیلومتر آن‌طرف‌تر، سلامت و زندگی‌اش در خطر بود. راه جزیره از چند هفته قبل بسته‌ شده‌بود و بیرون رفتن از آن اماواگرهای بسیار داشت. بعد از گذراندن یک بیست‌وچهار ساعت پرالتهاب، بالاخره مجوز خروجم از جزیره صادر شد. فردای آن روز، صبحِ سحر به بدبختی خودم را با قایق به بندرعباس رساندم و از آن‌جا یک‌راست به فرودگاه رفتم. روبه‌روی سالن پروازهای داخلی فرودگاه بندرعباس، درست همان لحظه که در سالن باز شد، کرونا خودش را با همه واقعیتش نمایان کرد. صورت‌ها همه ماسک‌پوش و دست‌ها پلاستیکی بود. تفاوت آدم‌ها را فقط از نوع ماسک و دستکش‌های‌شان می‌شد فهمید. دستکش‌های پلاستیکی شفاف که برای هر دستی گشاد بود. دستکش‌های صدفی‌رنگ که باپوست دست یکی می‌شد. دستکش‌های لاتکس آبی و کرم‌رنگ. ماسک‌های پارچه‌ای، فیلتردار، معمولی. بوی الکل و مواد ضدعفونی‌کننده فضا را پر کرده‌بود. زنی با یک پلاستیک پر از ماسک، جلوی دو کودک ایستاده بود و ضمن یادآوری نکات بهداشتی، صورت‌های‌شان را با ماسک می‌پوشاند. همه با چیزی می‌جنگیدند که هرجایی بود اما هیچ‌جا نمی‌شد دیدش. اشیا، سطوح و حتی عزیزترین کسان آدم هم دشمنی بالقوه‌ به شمار می‌آمدند. آدم‌ها به هم نزدیک نمی‌شدند، حتی به عزیزترین‌های‌شان. هم‌بستگی و محبت‌شان را با دوری کردن از هم نشان می‌دادند. صف‌ها شبیه صف نبود. یک مرد جوان ژل ضدعفونی‌کننده بزرگی توی جیب کتش داشت و قبل از هر کاری، ولو صاف کردن گوشه تاخورده پیراهنش، دست‌هایش را ضدعفونی می‌کرد. ترس توی صورت‌های نیمه‌پوشیده همه جست‌وخیز می‌کرد. مادری دست دختر کم‌سالش را گرفته بود و مؤکداً به او سفارش می‌کرد که دست به‌جایی نزند. آدم‌ها تا جای ممکن، خودشان را از حس لامسه‌شان منع می‌کردند. مسیر عبور یکی از خدمه فرودگاه را می‌شد از قطره‌های آبی تشخیص داد که بعد از هر بار شست‌وشو از دستش می‌چکید. رفت‌وآمدش آن‌قدر مکرر بود که قطره‌ها در گرمای جان‌سوز جنوب، فرصت تبخیر شدن نداشتند. مردی بالباس سرتاپا سفید که به‌زور تکه‌هایی از پوست صورتش از لای آن به چشم می‌خورد، در فاصله‌های زمانی کوتاه، همه‌جا را مایع ضدعفونی‌کننده می‌پاشید. مسئول یکی از گیت‌ها، به‌محض رسیدن، ماسک و دستکش‌اش را عوض و با اسپری، کانتر را ضدعفونی کرد. نمی‌دانست که چند دقیقه قبل از رسیدنش، مرد سرتاپا سفیدپوش، همه‌جا را ضدعفونی کرده بود. هرچند دانستنش هم باعث نمی‌شد جانب احتیاط را رعایت نکند. کودکی توی کالسکه، با تعجب به آدم‌های سرتاپا مسلح علیه ویروس، نگاه می‌کرد و سعی در شناختن تفاوت‌هایش با آدم‌های عادی داشت. عکس‌ها و خبری‌هایی که تا دیروز درباره کرونا دیده‌ و شنیده بودم، حالا پیش چشمم جان گرفته بود. هرچه بیشتر به آنچه دوروبرم می‌گذشت آگاه می‌شدم، دلهره در وجودم جاگیرتر می‌شد. اگر مادرم کرونا گرفته باشد چه؟ اگر سالم باشد و من ویروس را به خانه ببرم؟ اگر رفت‌وآمد این روزهایش به مراکز درمانی، عامل مریضی‌اش شود؟ احتمالات توی سرم بالاوپایین می‌شد و تلاش برای نرفتن به استقبال مصیبت، بی‌فایده بود. هرچه برای ترسیدن لازم داشتم، جلوی چشمم حی‌وحاضر و دستم برای دلداری دادن خودم خالی بود. حتی جواب منفی تست کرونا مادرم، نمی‌تواند خطر را از سرش دور کند. حتی بهبود مادرم از کرونا، نمی‌تواند جهان را در برابر این بیماری مصون کند.حتی در نبود کرونا، دنیا به این زودی از آثار عمیقی که برجای می‌گذارد، خلاصی ندارد. همه‌مان از همین حالا برای روبه‌رو شدن با آینده، با فردا، بی‌دفاع هستیم.

img
دیدگاه ها (0)
img