30

آذر

1403


03 مهر 1400 14:45 0 کامنت

واحد تخریب لشکر ۴۱ ثارالله در سال‌های آخر جنگ شده بود یگان واکنش سریع لشکر، آمادگی روحی و جسمی بچه‌ها مثال زدنی بود، اگر چه با خاطراتی که قدیمی‌های گردان از معنویت نسل‌های اول و دوم تخریب می‌گفتند فاصله‌هایی دیده می شد اما آثار قوی معنویت و اخلاص شهیدان واحد تا آخرین لحظه جنگ هم ادامه داشت.


اینکه در سال ۱۳۶۶هم می‌شد ردپای گروه ملائک در سرمای استخوان سوز خوزستان و سد دز را دید، نشان می‌داد اخلاص و خون پاک شهیدان، این واحد را بیمه کرده، هنوز نفس گرم بعضی از بچه‌های تخریب که همچنان به رسم اسلاف شهید خود دور از چشم همرزمان و بدون اینکه شناخته شوند در سرمای طاقت فرسا و آب نزدیک به یخبندان پشت سد دز، سرویس‌های بهداشتی را در دل شب نظافت می‌کردند، آب حمام‌ها را گرم می‌کردند، ظرف و ظروف که بر عهده شهرداران بود را می شستند و پوتین‌ها را مخفیانه واکس می‌زدند. همه و همه نشان می‌داد شهدای تخریب کار خودشان را کرده‌اند، یا اینکه تا همین سال‌های آخر برای رفتن به خطرناک‌ترین یگان مهندسی رزمی مشتاقانه دنبال پارتی و آشنا می‌گشتند. باز خبرهای خوبی برای واحد در راه بود، آموزش ‌های سخت غواصی و در ادامه کوه نوردی‌های طاقت فرسای سال ۶۶ که در سایه سختگیری و مهربانی تیمی که «حاج مرتضی»ساخته بود یعنی: عباس جعفری، محمد جواد باقریان، [سجاد]آبسینه، دایی اسمال، عبدالله عسکری، مصیب دهقانی، محمود رمضانپور ، حسین نیک نشان، حسین رنجوری و... و مهم‌تر از همه روح حاضر شهیدان واحد از نیروهای جدید هم رزمندگان جسور، توانمند و پرمعنویتی ساخته بود که در هیچ مأموریتی کم نمی‌گذاشتند، حال این مأموریت، نفوذ به عقبه دشمن در غرب و حضور مؤثر در عملیات‌های برون مرزی تحت فرماندهی قرارگاه رمضان باشد یا کمک به مردم مظلوم و مسموم از گازهای خردل در حلبچه و خرمال، پاکسازی مین‌های فرسوده و حساس والمر در نوار مرزی.

این سال‌ها که «حاج مرتضی» به دستور فرمانده محبوبش «حاج قاسم» بیشتر به‌ تر و خشک کردن تیپ غواصی و یگان‌های آبی خاکی و مشغول شدن به طراحی و عملیات لشکر می‌پردازد، تیم کاردرستش واحد سرپایی شکل می‌دهند تا خیال فرمانده از بابت تخریب لشکر راحت باشد، اگر چه نیروهای تازه وارد «حاج مرتضی»را کمتر می بینند ولی هر جا اسم و رسم آنها را می‌پرسند با افتخار و سربلند می‌گویند ما بچه‌های «حاج مرتضی ایم»؛ بچه‌های حاج مرتضی، در حلبچه بیشتر فرماندهی میدانی عباس جعفری را تجربه می کنند؛ فرماندهی بی‌نهایت متواضع و کاربلد که در این عملیات روی مین می‌رود، والفجر ۱۰ عملیات پر تلفاتی برای تخریب لشکر رقم زد که داغ آن هنوز زنده است، گویا ساعت بد شوم حدوداً ۱۰ صبح در میدان مین زیر ارتفاع  خورنوازان  همین امروز باشد، دونفر دونفر برای پاکسازی وارد میدان مین آشفته، در هم ریخته و نامنظم می‌شدیم، گویا با خنثی کردن هر مین گوجه‌ای ده‌ها مین دیگر پشت سرمان سبز می‌شد، جریان آب و باران آرایش مین‌های کاشته شده در کمرکش ارتفاع را بشدت به هم ریخته بود، این توصیه جدی بود که بچه‌های تازه وارد دست به مین‌های پوسیده و المر  نزنند، آن روزها پیچیدن صدای انفجار در ارتفاعات مشرف به شهر خرمال یعنی شهادت آن هم تکه تکه شدن یا قطعی پای دوست و همرزمی که تا لحظه قبل با هم می‌گفتید، می‌خندیدید، وصیت می‌کردید و شادمان بودید از حس دفاع شرافتمندانه از میهن و اسلام و تبعیت از امام روح الله، با یکی از بچه ‌ها به نام شمس الدینی بعد از دوساعت کار کردن در میدان برای استراحت و جابه‌جایی با دو نفر دیگر به سمت شیار بزرگی که در دل ارتفاع قرار داشت و حالا سنگر باصفای آن روزهای ما شده بود در جاده‌ای باریک و کم عرض در حال حرکت بودیم، در پیچ این مسیر گاهی میدان مین گم می‌شد و گاهی پیدا، سر پیچ اصلی که رسیدم محمود رمضانپور و محمد علی باقریان را دیدم که از روبه‌رو شاد و خندان می‌آمدند که جای ما را در میدان بگیرند برای ادامه پاکسازی، شوخ و شنگ بودن آن روزها رسم بچه‌های تخریب بود ولی این دو نفر از مقابل چنان خندان بودند که گویا به مجلس بزمی دعوتند و برای رسیدن شتاب دارند، محمود لحظه‌ای ایستاد و از میزان پاکسازی پرسید، گزارش دادم چه ردیف‌هایی را خنثی کردیم و کجا‌ها وضع آشفته‌تر است، محمد علی باقریان با آن چهره زیبا و ماه اش هنوز تبسم می کرد، رشید بود و بلند قامت؛ اگر چه برادرش از فرماندهان واحد بود ولی همیشه در کارها و مأموریت‌های سخت حضور داشت. هنوز از خستگی و استرس شناسایی عقبه دشمن که با مصیب رفته بود فارغ نشده که در میدان مین با مین‌های والمر پوسیده  ور می‌رفت، مین‌های حساسی که همه اجازه دست زدن به آنها را نداشتند، محمود کمی جلوتر و پشت سرش محمد علی به سمت میدان رفتند، حس غریبی تمام وجودم را گرفته بود، طاقت نیاوردم و عقب آنها رفتم، ایستادند!

محمود گفت چیزی می خوای بگی، با کمی مکث و دلهره گفتم میدان خیلی آلوده و نامنظمه خیلی مراقب باشید، سری تکان داد و گفت نگران نباش ما دو ساعتی هستیم تا بعدش بچه‌ها بیایند، آنها با ادامه دادن شوخی و خنده هاشان به‌سمت میدان می‌رفتند و دل صاحب مرده من در عقبشان؛ آنقدر رفتند تا در پیچ مسیر باریک بین میدان و مقر گم شدند، پاهایم برای رفتن بالای ارتفاع سنگین شده بود، دوست همراهم همان لحظه اول مسیرش را ادامه داد و به گمانم زمانی که من در اضطراب محمود و محمد علی آهسته قدم برمی‌داشتم او به بالای ارتفاع رسیده بود، هر لحظه بدنه پوسیده و پودر شده مین‌های والمر و شاخک‌های زنگ زده‌ای که الان حکم بمب ساعتی داشتند جلوی چشمم می‌آمد، محمود و محمد علی امروز بنا بود والمرها را خنثی کنند، الان حتماً کارشان را شروع کرده بودند، در خیالات و اوهام سیر می‌کردم که رسیدم به مقر، خیلی خسته بودم ولی تا برگشت بچه‌ها باید صبر می‌کردم، تشخیص صدای انفجار مین برای بچه‌های تخریب کار سختی نبود... با پیچیدن صدای انفجار والمر در « ارتفاع خورنوازان » تقریباً همه بچه‌ها سراسیمه از داخل غار که سنگر این روزهای ما شده بود بیرون پریدند، به اتفاق غلامرضا رستمی و دو سه نفری از شمس الدینی‌های واحد تخریب در شیب تند ارتفاع شروع به دویدن کردیم و تا رسیدن به اول میدان مین چند باری زمین خوردیم، در همان پیچ اول محمود رمضانپور را دیدم که بهت زده و بشدت مغموم از میدان مین خارج می‌شود دیگر مطمئن شدم کسی که روی مین رفته محمد علی باقریانه، به محمود که رسیدم به آرامی در آغوشش گرفتم و پرسیدم شهید شد؟ گفت به بچه‌ها بگو پتو هم بیارن با برانکارد نمی شه... حرفش تمام نشده بود که زد زیر گریه و از من جدا شد، وقتی به میدان رسیدیم با پیکر اربا اربای رفیقی مواجه شدیم که تا ساعتی قبل باهم می‌گفتیم و می‌خندیدیم.

  


پیکر محمد علی لای پتویی پیچیده و روی برانکارد قرار گرفت، شیب تند ارتفاع «خورنوازان»مانع از سرعت بچه‌ها در جابه‌جایی بود، برای اطمینان از نیفتادن پیکر، چهار نفر کار انتقال تا پایین ارتفاع را برعهده گرفتند، شهادت محمد علی آنقدر برای بچه‌ها سنگین و غم انگیز بود که موضوع مهمی را فراموش کرده بودند و آن هم چگونگی اطلاع‌رسانی خبر شهادت به برادرش محمد جواد که در همین حوالی محل شهادت وی قرار داشت، کار انتقال و تحویل پیکر محمد علی به تعاون حدود یک ساعتی طول کشید و بچه‌ها مجدداً آماده رفتن به میدان می‌شدند، سنگر واحد در بالاترین نقطه ارتفاع قرار داشت و در پایین این ارتفاع هم مقر موقتی با چادر آماده شده بود که تدارکات و پشتیبانی واحد را بر عهده داشت، با رسیدن به مقر اصلی از دستور «حاج مرتضی» مبنی بر متوقف شدن عملیات پاکسازی میادین در ارتفاع مطلع شدیم.

  
آن روزها «حاج قاسم» و «حاج مرتضی» خیلی باهم دیده می‌شدند و گهگاهی هم برای استراحت و رفع خستگی در همین مقر اتراق می کردند، «حاج مرتضی» در همه احوال حواسش به بچه‌ها بود و توصیه‌های اخلاقی را فراموش نمی کرد، از تذکر جدی برای حفظ اموال مردم بعد از تصرف شهر تا مغرور نشدن در میدان مین حتی از استغفار خود هم در میدان مین وقتی همراه «حاج قاسم»بود، حرف می‌زد: «دیروز در میدان من جلو بودم و«حاج قاسم» هرجایی من پا می گذاشتم حاجی هم پا می گذاشت، با یک دست مین‌های گوجه‌ای را وسط زانو‌ها خنثی می‌کردم که ناخودآگاه متوجه وسوسه شیطان شدم که ببین چطور راه را برای فرمانده لشکر آن هم با یک دست باز می کنی، همان لحظه به خودم نهیب زدم و استغفار کردم و به بچه‌ها گفتم خیلی مراقب باشید به دام شیطان نیفتید حتی در میدان مین هم شما را رها نمی کند، حالا بروید داخل حلبچه و صحنه‌های جنایت صدام را ببینید، ولی چشم طعمی به اموال مردم نداشته باشید که هرگز بخشیده نمی‌شوید.» اوضاع سنگر بعد از شهادت محمد علی دگرگون شده بود و خالی از شوخی‌ها و شلوغی‌های هر روز؛ مرتب سراغ محمد جواد را از بچه‌ها می‌گرفتم‌ و نگران از اطلاع یافتن از خبر شهادت برادرش بودم. محمد جواد که حالا از فرماندهان و ارکان اصلی تخریب لشکر ۴۱ثارالله شده بود و کسی روی حرفش حرف نمی‌زد به راحتی می‌توانست کار کم ریسکی برای برادر کوچکش در واحد دست و پا کند که حداقل خطری برای جانش نداشته باشد نه اینکه نیروهای دیگر واحد را از ور رفتن با مین‌های پوسیده و قاتل والمر منع کند ولی برای برادر منعی قائل نشود!!


اگر بنا بر ادای تکلیف هم بود حضور در خطرناک‌ترین یگان رزمی از سال ۶۲ تا آن زمان که ۲۶اسفند ۱۳۶۶ است و مهم‌تر، از دست دادن یک چشم آن هم در یک سال پیش در عملیات کربلای یک کفایت می‌کرد این فرمانده جسور و کهنه کار تخریبچی سایه مرگ را از برادر دور می کرد ولی چه می‌شود کرد که راه و رسم آن روزها راه پارتی و رانت برادرانه نبود! اگر رانتی هم وجود داشت برای نثار جان و معامله پر سود با خدا و خرید عزت و شرافت برای دین و میهن بود. چهره خندان و زیبای محمد علی قبل از رفتن به میدان مرتب جلوی چشمم رژه می رفت که صدای هق هق گریه‌ای در فاصله چند متری بالاتر از مقر بلند شد اول فکر کردم یکی از بچه‌ها خلوتی پیدا کرده و در حال راز و نیاز است، با دو سه نفر دیگر رفتیم به طرف صدا؛فتحی بود که دوربین به‌دست داشت میدان مین زیر «خورنوازان» را دید می زد و بلند بلند گریه می‌کرد، طوری که اشک‌هایش به پهنای صورتش سرازیر بود، نمی‌دانم آن روزها فتحی از کجا پایش به سنگر ما باز شده بود، در پادگان قدس کرمان با جوان دیگری بنام «عبدالکریمی» و «رشیدی» که مربی آموزشم بودند و «دامغانی»هم فرمانده پادگان، غرش صدای فتحی و سخت‌گیری نظامی اش زبانزد بچه‌ها شده بود، همان‌طور که مهربانی «عبدالکریمی» که کمی سر زبانش هم می گرفت شده بود نقل مجلس نیروهای آموزشی.


حالا آن غرش و استحکام نظامی فتحی در پادگان قدس کرمان تبدیل شده بود به اشک و آهی که دلم را عمیقاً سوزاند، سمت نگاهش با دوربین را تعقیب کردم و برای دیدن چیزی که او می‌دید و ضجه می زد و من نمی‌دیدم چند متر جلوتر رفتم تا به میدان مین زیر ارتفاع تسلط بیشتری داشته باشم، چیزی که دیدم کسی بود در نزدیکی میدان که می‌چرخید، راه می رفت، گاهی خم می‌شد، دوباره می‌ایستاد و می نشست؛ نتوانستم تشخیص درستی داشته باشم، دیدن این سیاهه از دور، حتی سؤالی را در ذهنم تداعی نکرد که این شخص در میدان مینی که بنا شده کسی پا نگذارد چه می‌کند؟
برگشتم و‌ کنار فتحی نشستم گفتم اون کیه، چه شده؟ دوربین که چشمی آن نمناک از اشک چشمش شده بود را به من داد و گفت پایین را نگاه کن تا کربلا را ببینی!


دوربین را گرفتم و‌ کمی جلوتر آمدم، از همان جا که سیاهه از دور برایم نا آشنا بود، لنزها را تنظیم کردم تا بهتر ببینم، وقتی تصویر واضح شد به فتحی حق دادم مثل طفل مصیبت دیده‌ای گریه کند، محمد جواد بود در کنار قتلگاه برادر! داخل میدان می‌چرخید و گاهی خم می شد برای جمع کردن تکه‌ای از لباس برادر که ما جمع نکرده بودیم، تکه‌های لباسی که مانند ورق قرآن از روی زمین برمی داشت، می‌بوسید و دور از چشم همه گریه می‌کرد... حالا دغدغه همه شد جدا کردن محمد جواد از محل قتلگاه برادر، بنا شد دو سه نفری بروند و محمد جواد را تا سنگر مشایعت کنند، دوستان نزدیک‌تر و قدیمی‌های واحد گفتند کسی نرود بگذارید راحت با برادرش حرف بزند، محمد جواد دقایقی بعد از محل انفجار جدا و در کمرکش ارتفاع درحال آمدن به‌ سمت سنگر بود، بغض سنگین محمد جواد را می‌شد در قدم‌های آهسته و متینی که برمی‌داشت به خوبی حس کرد، وقتی به بچه‌ها رسید همه زدند زیر گریه و در آغوشش گرفتند من تمام حواسم به رفتار محمدجواد بود که چه می‌کند!چه می‌گوید! او چیزی نگفت غیر از خسته نباشید به بچه‌ها، آن روز کسی گریه محمد جواد را ندید، پتویی خواست برای استراحت، در گوشه‌ای آرام به زیر پتو خزید و آنجا بود که بغض بی‌صدایش سر باز کرد بدون اینکه کسی ببیند....

img
دیدگاه ها (0)
img