ناپلئون بناپارت در نخستین دقایق فرارش مثل زنبوری که شاخک هایش را بریده باشند، حیران و سردرگم در ترمینال پرسه میزد و تحت تأثیر حرف های پروفسور بارتولی قرار گرفته بود که همچنان در سرش طنین می انداخت.
در حالی که ناپلئون بناپارت به کمک دستمال حوله ای کاغذی، منخرین سلطنتی اش را پاک میکرد که از آنها نوشابه با همان سرعتی که وارد شده بود خارج شد، وب یورن هانسن به نام خدای جنگل گاز بزرگی از شکلاتش زد.
« میدونین وقتی شما و اسب تون رو وسط دریای نروژ پیدا کردم، چه فکری کردم؟»