ستون لب قند؛

خاطرات خنده دار



در کافه ای جوانی شاعر به آقای شکرچیان گفت: «چرا این طور که من شعر می گویم، شعر نمی گویید؟»

شکرچیان گفت:« اگر آدمی تا پنجاه سالگی ایدز نگیرد، دیگر نمی گیرد!»

خودم هستم

یک روز دو خانم زیبا در خیابان نادری قدم می زدند. نصرت رحمانی که پشت سرشان بود، داد زد:«آقای نصرت رحمانی؟!»

خانم ها برگشتند و او را نگاه کردند. نصرت گفت:« خودم هستم!»

زنده یاد: عمران صالحی «ع. شکرچیان»

روزنامه صبح ساحل

برای این مطلب تا کنون نظری ثبت نشده‌ است.
0 / 200
  • نظر شما پس از بررسی و تایید منتشر خواهد شد.
  • لطفا از بکاربردن الفاظ رکیک، توهین و تهمت به اشخاص حقیقی و حقوقی خودداری کنید.

آخرین خبرها