03

دی

1403


اجتماعی

16 دی 1391 09:49 0 کامنت

صبح ساحل، اجتماعی _ به فاصله پنجاه متر دورتر از جایی که ایستاده بودیم جمعی از نیروهایمان به اسارت دشمن درآمده بودند. پشت سرشان ده‌ها سرباز عراقی مسلح راه می‌رفتند.

نجفی، پیرمرد بندرعباسی، از قافله عقب افتاده بود. او به هیچ وجه زیر بار اسارت نمی‌رفت.

شاید شصت سال سن داشت. مثل ما، او هم گلوله‌ای برایش نمانده بود، اما برای او انگار هر قلوه سنگ دشت «فرسیه» گلوله‌ای بود. با سنگ به نبرد با دشمن ادامه داد. عراقی‌ها دستور داشتند حتی‌الامکان اسرا را نکشند، نه اینکه فرماندهان عراقی دلشان بسوزد یا انسانیت سرشان بشود، نه، آنها در ایران هزارها اسیر داشتند، پس لازم بود اسیر بیشتری از ما بگیرند تا روزی اگر مبادله‌ای شد، کم نیاورند. پیرمرد بندرعباسی اما نمی‌گذاشت. به سوی سربازان عراقی که به او نهیب می‌زدند اسیر بشود، سنگ پرتاب می‌کرد. عراقی‌ها به زبان عربی فریاد می‌زدند و پیرمرد هم بی هراس از آن همه سرباز و آن همه تفنگ آمادة شلیک، به زبان عربی چیزهایی به آنها می‌گفت و همچنان مقاومت می‌کرد.

رگباری گرفتند جلو پایش تا او را به وحشت بیاندازند و مجبورش کنند دست‌هایش را به علامت تسلیم بالا ببرد، اما انگار آن روز عاشورا و آن زمین کربلا و پیرمرد بندرعباسی هم حبیب ابن مظاهر شده بود. تهدید و استقامت، استقامت و تهدید، همه منتظر بودند ببینند عاقبت کار چه می‌شود. سرانجام صبر سربازان عراقی به سر رسید، قید این یک اسیر را زدند و پیرمرد را به رگبار بستند.

دیدگاه ها (0)
img