13

مهر

1403


اجتماعی

12 مرداد 1392 12:16 0 کامنت

 سلام 

 صبح ساحل، اجتماعی _زیدالله یادت میاد سوت آمار رو که می زدن و آفتاب که ما البته نمیدیدیمش به سمت غروبگاهش می رفت ، می رفتیم پشت پنجره آسایشگاه منتظر می موندیم که سرباز عراقی توی مقر، پیچ آمپلی فایر رو باز کنه و دست بذاره روی دکمه ضبط صوت و صدای ملکوتی قرآن بپیچه توی اردوگاه؟

زیدالله یادت میاد آنقدر به صوت قرآن علاقه داشتیم که از خش خش اول نوار هم می فهمیدیم سربازعراقی نوار کدام قاری رو گذاشته توی ضبط صوت؟

یادت میا همیشه دلمون می خواست اولین آیه این باشه: « وَإِذْ قَالَ مُوسَى لِفَتَاهُ لَا أَبْرَحُ حَتَّى أَبْلُغَ مَجْمَعَ الْبَحْرَيْنِ أَوْ أَمْضِيَ حُقُبًا»؟

تو مخصوصا به این تلاوت سوره کهف با صدای عبدالباسط خیلی علاقه داشتی و عین خود عبدالباسط می خوندیش.

داستانشم جالب بود . موسی و خضر رفتن تا رسیدن  جایی که دو تا دریا قاطی هم می شدن  از اونجا که گذشتن ، موسی گشنه اش شد و به رفیقش  گفت: اون ماهی کبابو بیار بخوریم ! رفیقش گفت: اوه! یادم رفت بهت بگم، همونجا که دریاها به رسیده بودن ماهی رو گذاشتم روی یه تخته سنگی یهو دیدم ماهی پخته رفت توی آب و شنا کرد رفت! وقتی شب های جمعه توی آسایشگاه قبل از دعای کمیل این آیات رو می خوندی وداستان به اینجا  می رسید  که رفیق موسی بهش می گفت « شیطان داستان فرار ماهی را از یادم برد که بهت یادآوری کنم» کار بر تو سخت می شد چون عبدالباسط این قسمت رو با فرودی عجیب تمام می کرد که تقلیدش کار هر کسی نبود. فرود روی کلمه « ان اذکره» آنهم ازآن اوج، کار شاقی بود ولی تو خیلی وقتها به سلامت فرود می آمدی و الله الله جمع به هوا می رفت.

بعد داستان ادامه پیدا می کرد و ماجرای سوراخ کردن کشتی و کشتن جوون مردم و خراب کردن دیوار خونه بچه یتیما و آخرشم موسی با رفیقش به هم می زد و می گفت برو دنبال کارت! «هذا فراق بینی و بینک» همه این آیه ها را تو با صدای ظریفت عین عبد الباسط میخوندی و فضای آسایشگا روحانی می شد.

زیدالله یادت میاد یه شب یه اسیر خوشدل روستایی اهل کرمان حال خوشی داشت و آنقدر محو صدای تو شد که یهو غش کرد!

چقد آب بصورتش زدیم تا خوب شد! اسمش حسین قاضی زاده بود. یادت میاد یه نوار هم بود که قاری اش مثل قرآن خونای سر مزار می خوند و حال همه مون رو می گرفت؟ اتفاقا اونم سوره کهف رو می خوند منتها اونجای قصه بود که بعضیا میگفتن اصحاب کهف پنج نفر بودن با سگشون میشدن شش نفر، بعضی دیگه میگفتن  نه خیر، شش تا بودن با سگه می شدن هفت تا.

خلاصه زید جان عجب حس قشنگی توی وجودمون درست میکرد قرآن! از عبدالباسط چند تا نوار خوب بود، یکی کهف ، یکی مریم، یکی ابراهیم و حشر ودست آخر هم قصار السور. منشاوی هم طرفدارای خودشو داشت ولی من خیلی از صداش خوشم نمی اومد در عوض یه قاری بود که نمی شناختیمش ولی من عاشق صداش بودم. همون که سوره نوح رو میخوند . من هنوز اون تلاوت رو حفظم و گاهی وقتا اگه پیش بیا در مجلسی جایی میخونمش.

اووه !! داشت یادم می رفت که یادی از سید حسن فائزون کنم. سید حسن بچه یزد بود و عشق عبدالباسط. آخرای سوره حشر یادت هست که اینجوری شروع می شد: «یا ایهاالذین آمنوا اتقوا الله والتنظر نفس ما قدمت لغد»  سید حسن حاضر بود جیره غذاییشو بده به سرباز عراقی تا این نوارو پخش کنه . جلوتر قاری می رسید به آیه «لا یستوی اصحاب النار و اصحاب الجنه اصحاب الجنه هم الفائزون» . عبدالباسط این کلمه «فائزون» رو با چندین سبک ادا می کرد. و سید حسن با شنیدن آخرین فرود زیبا روی کلمه فائزون از خود بیخود می شد. روزها می نشست توی آسایشگاه و خودشو می کشت که بتونه مثل عبدالباسط بگه اصحاب الجنه هم الفائزون، ولی واقعیت این بود که سید حسن صدای خوبی نداشت . یکبار به من گفت دیشب خواب دیدم دارم عین عبدالباسط می خونم و یه جمعیت زیادی هم الله الله میگن.

اگه یادت باشه بخاطر همین عشق بود که اسم سید حسن را گذاشته بودیم «فائزون» خودشم می خندید وقتی با این اسم صداش می کردیم.

هی!  زیدالله چه روزایی داشتیم،تلخ اما شیرین!!

دیدگاه ها (0)
img