13

مهر

1403


اجتماعی

27 دی 1391 12:23 0 کامنت

صبح ساحل، اجتماعی _  اینکه سر سفره عقد ستاره باید از کی سوال کنند که آیا اجازه می دهی سرکار خانم ستاره صفوی را به عقد دائمی آقای فلان کسک در بیاورم و آن موقع آدم چقدر سختش می شود که آن مردک به جای من بعله را بدهد. آخه این طوری که نمیشه بابای دختری شد. اصلا این عدالت نیست؟

 

مجتبی نشسته بود و داشت به برگه های آزمایش نگاه می کرد. به این فکر می کرد که اصلاً واقعیت دارد یا نه؟ به این فکر می کرد که ای کاش پزشک معالجش آشنا نبود تا حداقل پزشک، اصل قضیه را به غیر از خودش می گفت. تا اینکه مجبور نباشد پای سفره یا صبح که مهری از خواب بیدار می شود، بگوید صبح بخیر و بعد یک عالمه مقدمه چینی کند تا آخرش هم مهری بگوید؛ معلوم چت شده مجتبی؟ من که هیچی نمی فهمم! داری چی می گی! بعد مجتبی چند لحظه سکوت کند و آرام طوری که مهری نشنود بگوید: «سرطان دارم».

 

اشک های مجتبی گونه های سبزه اش را با سرعت طی می کند و آنقدر گرم هست که صورتش را بسوزاند. مجتبی همه شرایط پیش رو را حداقل تا 30 سال دیگر بررسی می کند.در مسیر خانه هیچ وقت اینقدر ترافیک به او آرامش نداده بود. اولین روزی که مهری را توی دانشکده دیده بود و سر موضوعات بحث کلاس کلی با هم کل کل کرده بودند و مهری همان جا نگذاشته و نه برداشته بود و با کمال پررویی جلوی همه بچه ها به او گفته بود بهتر است کمی مطالعه کنی تا بفهمی چه می گویی. خنده تلخی کرد و دنده را عوض کرد. ذهنش شده بود انگاری تیزر فیلم های تلویزیونی. اولین خنده مهری را هیچ وقت از یاد نمی برد وقتی پایان ترم هر دو شان به جنگ و دعواهای اول ترم فکر می کردند و دست آخر هم مهری گفته بود؛ مثل اینکه مطالعه می کنی؟!

 

اولین باری بود که توی ترافیک بوق نمی زد، سرش سنگین شده بود. جلسه خواستگاری و اولین کلام بعد از عقد و هزار تا قضیه دیگه کله اش را یک لحظه هم رها نمی کرد. مخصوصا اولین باری که مهری را با لباس خانه دیده بود که شده بود انگار مانکن های شبکه های مد. حالا دلش می خواست دست های مهری رام بگیرد و به مهری بگوید که چه شده است. دلش می خواست گرمی دست های مهری سردی بدنش را تسخیر کند. حتی یادش آمد آن روزی که یکی ازبچه ها به شوخی خبر عقد مهری را بهش داده بود. چه شوخی بی مزه ای که شاید از سر حسادت بود، باز هم فکر می کرد چشمش زده اند.

 

حالا داشت به موهای معوج و قهوه ای مهری فکر می کرد که نمی توانست تا حداقل چند مدت رنگ بشوند و واقعاً چقدر زیبایی مهری را کم می کرد توی اون پوست سفید و زردکی که مهری داشت. شیشه ها را بالا کشیده بود و هوای ماشین گرم شده بود. عرق سرتاسر جسم مجتبی را فراگرفته بود. مهری را سر قبر خودش تجسم کرد. شیطان توی پوستش گنجید و چشم های مردهایی را می دید که اگر قبرستان نبود و مهری لباس سیاه نپوشیده بود درسته او را می خوردند. ولی خدایی اش حتماً مهری مثل مرگ عمه خانم که سیاه پوشیده بود و زیبا شده بود باز هم خوشگل بشه. مجتبی این را دوست نداشت. با خودش فکر کرد که ستاره هنوز نمی فهمه یتیمی یعنی چه؟

 

ستاره عین مهری بود زیبا و شیرین زبان و صریح. چیزی که اولین بار بود مجتبی می خواست نباشد. دلش می خواست قبل از مرگش مهری و ستاره می شدند حداقل دو تا موجود عادی یا نزدیک به زشت. اما نمی شد همان طور که سرطان مجتبی هیچ راهی نداشت. سرطانی که حالا مطمئن شده بود کارش را یکسره می کند توی سی وشش سالگی.

 

تا خواست بفهمد خودش را توی پارکینگ دید. ماشینش را پارک کرده بود و داشت می رفت به سمت واحد شماره سه طبقه شش. انگار شرطی شده باشد نفهیمد که چه طوری این همه راه را آمده و گم نشده یا سر از جایی دیگر در نیاورده. زنگ نزد کلید انداخت و در را باز کرد.

 

مهری نشسته بود و داشت آلبوم های عکس را با ستاره نگاه می کردند که مجتبی سلام کرد.مهری مثل فنر از جا پرید، سلام مجتبـــــــــــی، خوبی عزیزم. معلومه کجایی؟ تا این موقع کجا بودی؟ بیرون که غذا نخوردی، خوردی؟! .ستاره پرید بغل مجتبی و گفت بابایی. بابایی مامان داره عکسای جوونی هاش رو بهم نشون میده. بابایی اینقدر با مامان مهری به سبیلات خندیدیم. حالا یه بار سیبیل می گذاری و بعد هم زد زیر خنده.مجتبی ستاره را بوسید و گفت حتماً بابایی. ولی مامانت از سیبیل خوشش نمی آید. باز هم غرق افکار موهوم خودش شد؛ شاید ستاره هم بعداً که بزرگ شده از سیبیل خوشش نیاد. حیف که من نمی مونم که باشم و ببینم مرد ستاره سیبیل داره یا نه، هرچند که مطمئنم نمی پسندد. مجتبی تمام سعی خودش را کرد که اشک توی چشم هایش حلقه نزند.مثل دیوانه ها به مهری و ستاره نگاه می کرد؛ چقدر این دوتا موجود شبیه هم بودند. چقدر زیبا و دلربا.

 

این که مهری هر شب سرش را بگذارد، کنار سر مردی که خودش نیست، مجتبی را دیوانه می کرد. اینکه سر سفره عقد ستاره باید از کی سوال کنند که آیا اجازه می دهی سرکار خانم ستاره صفوی را به عقد دائمی آقای فلان کسک در بیاورم و آن موقع آدم چقدر سختش می شود که آن مردک به جای من بعله را بدهد. آخه این طوری که نمیشه بابای دختری شد. اصلا این عدالت نیست؟

 

چقدر سخته چیزهایی را که آدم دوست دارد از دست بدهد و از آن بدتر راست تمام زندگی اش را که یک عمر تلاش کرده برای درست کردنش مفت و مسلم بدهد به کسی که تازه معلوم نیست کیست.

 

مجتبی تصمیم گرفت گریه نکند. تصمیم گرفت زنده بماند. اما نمی شد. اما برای این تصمیم کاری از دست او بر نمی آمد. دلش می خواست از امروز چپ و راست به مهری گیر بدهد، از نمک غذا گرفته تا دانه مویی که راست از توی قورمه سبزی مثل همیشه کشف می شد و رنگ بلوند یا قهوه ای آن بهترین دلیل بود که این مو مال مهری است و مهری فقط از خجالت آب بشود و بگوید؛ الان عوضش می کنم عزیزم.

 

اما دلش نمی آمد دلش می خواست به مهری بفهماند که بعد از او ازدواج نکند، نگذارد سایه مرد دیگری روی سر دخترش پدری کند، اما برای این اول باید به مهری بگوید که دارد چه بلایی به سرشان می آید، اما نگفته بود و می ترسید هم بگوید.آن شب هزار بار تصمیم گرفت بگوید و نگفت. حالا حتی اگر نمیرد بین گفتن و نگفتن هزار بارمرگ را تجربه خواهد کرد.

 

دیدگاه ها (0)
img