13

مهر

1403


اجتماعی

01 بهمن 1391 09:57 0 کامنت

 صبح ساحل، اجتماعی _  آوازه سرگرد محمودي را همه آنها كه در اردوگاه‌هاي عراق به سر برده‌اند شنيده‌اند. اين مرد ، دلي داشت شبيه سنگ، خالي از رحم و عطوفت. وارد اردوگاه كه مي‌شد با زبان فارسي روان و ته لهجه كردي، اسرا را به حرف مي‌گرفت. اگر كسي باب ميلش حرف نمي‌زد دهان بي چفت و بندش به فحاشي باز مي‌شد. بيشتر عراقي‌ها فحاش بودند. اما دشنام‌هاي محمودي با ديگران فرق داشت. او ركيك ترين فحش‌ها را به زبان فارسي مي‌داد و غرورمان حسابي مجروح مي‌شد.

يك روز مقابل دوربين ده ها خبرگار خارجي كه براي تهيه فيلم و عكس به اردوگاه آمده بودند، محمود چنان كه پدري فرزندش را نواز كند، دست به سر منصور مي‌كشيد و خبرنگاران از اين صحنه انسان دوستانه! فيلم و عكس مي‌گرفتند. آن ها نمي‌دانستند كه محمودي در آن حال چه فحاشي‌هاي بي ادبانه‌اي نثار منصور مي‌كرد. به گمانم سال 62 بود. در ارودگاه عنبر و در شب عاشورا، «حسين... حسين» بچه‌ها بلند شد و سربازان عراقي را پشت پنجره كشاند. فرداي آن روز، خبر به گوش محمودي رسانده شد. او كه در مرخصي بود، في الفور خودش را از بغداد به رمادي رساند. معلوم است به هم خوردن عيش و نوشش چه آتشي به جانش انداخته بود. عصر روز عاشورا بود كه محمودي برافروخته و غضبناك وارد ارودگاه شد. كف بر دهان، مثل گرگ زوزه مي‌كشيد مي‌گفت: - پدر سوخته‌ها منتظر بوديد امام زمان با اسب سفيد برسد؟ كور خوانديد محمودي با كابل سياه آمد. عده‌ زيادي از بچه‌ها را از آسايشگاه بيرون كشيد. خودش و سربازانش يكي يكي آن ها را با ضربات كابل كوبيدند تا رسيد به مهدي طحانيان، نوجوان 14 ساله اردستاني. محمودي مثل گنجشكي از زمين بلندش كرد و بر زمين كوفت. عقده‌اش نريخت. با هيكل غول آسا و پوتين‌هاي سنگينش روي سينه مهدي ايستاد و حسودانه در حالي كه لب‌هاي خودش را مي‌جويد، اثر مهر را بر پيشاني مهدي با پوتين لگد مال كرد. مهدي كوچولو زير پوتين هاي محمودي صد و بيست كيلويي براي رهايي تقلا مي‌كرد. او براي خلاصي از شر سرگرد، دستان كوچكش را زير پوتين محمودي گرفت و در حالي كه مي‌خواست آن لاشه سنگين را از روي سينه خود دور كند، بلند گفت: يا مهدي! كسي ندانست در اين كلام مهدي چه معجزه‌اي نهفته بود.  رعشه اي بر بدن محمودي افتاد! به سرعت از روي سينه مهدي پايين آمد و با دستپاچگي تمام مهدي را روي پا ايستاند و با ترسي عجيب كه سراپايش را به لرزه انداخته بود، گرد و غبار از لباس و پيشاني مهدي گرفت و گفت: مهدي ... مهدي جان ... مرا ببخش... چيزي نيست... برو آسايشگاه ... من ديگر با تو كاري ندارم. مهدي لنگان لنگان به طرف آسايشگاه روانه شد. پشت سرش محمود سنگدل يكي از سربازانش را مامور كرد تا براي دلجويي از مهدي يك بسته شكلات و يك شيشه مربا برايش ببرد. هيچ كس نفهميد چه شد که محمودی یکدفعه چرا با شنیدن نام امام زمان ع اینقدر ترسید.

دیدگاه ها (0)
img