13

مهر

1403


اجتماعی

04 بهمن 1391 09:11 0 کامنت

صبح ساحل، اجتماعی _ وقتي در اردوگاه گرسنگي و تنگدستي به اوج خود مي‌رسيد ، تا جايي كه مي‌توانستيم به اين و آن شكايت مي‌كرديم . اگر عراقي‌‌ها جوابمان را نمي‌دادند به صليبي ‌ها مي‌گفتيم و اگر آنها نيز وقعي نمي‌گذاشتند شكايت همه شان را از طريق نامه به مامان‌هايمان مي‌كرديم. يك روز افسر توجيه سياسي وارد اردوگاه شد و سراغ مرتضي را گرفت. وقتي پيدايش كرد، پس از نواختن يك سيلي محكم به گوشش گفت:

 

- چرا در نامه هايتان حرف‌هاي دروغ مي‌نويسيد؟ خوبي به شما نيامده؟

- كي حرف دروغ نوشته؟ منظورتان را نمي‌فهمم جناب سروان.

- خودت را نزن به آن راه، كي ما پنج شلغم را به پنجاه نفر داديم كه ورداشتي تو نامه‌ات نوشتي؟

- من نوشتم؟

مرتضي شستش با خبر شد. ماه قبل شكايت عراقي‌ها را به مامانش كرده بود.

افسر توجيه سياسي، نامه‌ اي از جيب بيرون آورد و پيش چشم مرتضي گرفت.

- اين نامه از تو نيست؟

مرتضي كه راه گريز را بسته ديد، درمانده گفت: بله، مال من است.

- اينجا را بخوان.

افسر يكي از خطوط نامه را كه زيرش خط قرمزي كشيده شده بود به مرتضي نشان داد. مرتضي من من كرد. افسر تشر زد:

- با توام! اين خط را بخوان!

مرتضي خواند: مامان جان، اينجا وضع ما خوب است، ديروز برايمان شلغم آوردند. به هر پنجاه نفر، پنج تا شلغم رسيد.

افسر گوش مرتضي را گرف و به شدت فشرد.

- چرا دروغ نوشتي؟

- مرتضي لحظه اي مردد ماند و سپس مثل اينكه جوابي را به ياد آورده باشد، گفت: دروغ ننوشتم جناب سروان. شما بد برداشت كرده‌ايد. اتفاقا من مي‌خواستم پيش مامانم از شما تعريفي كرده باشم.

سروان گفت: تعريفي كرده باشي؟ چه تعريفي؟ اين جوري تعريف مي‌كنند؟ جواب محبت را اين جوري مي‌دهند؟

مرتضي گفت: نه نه، ببين جناب سروان، من فقط مي‌خواستم بگويم كه شلغم‌ هاي عراق اين قدر بزرگند كه پنج تاش پنجاه نفر را سير مي‌كند. آخر جناب سروان شلغم‌هاي ايراني خيلي كوچكتر از شلغم‌هاي عراق هستد. من خداي ناكرده منظور بدي نداشتم.

افسر عراقي به همين سادگي ادعاي مرتضي را باور كرد و گفت:

- آفرين آفرين ... هميشه توی نامه‌هايتان بنويسيد كه با شما مثل مهمان برخورد مي‌شود.

مرتضي گفت: اينكه گفتن ندارد جناب سروان! ما آدم‌هاي نمك نشناسي نيستيم! حتما ... حتما حقيقت را مي‌نويسيم.

افسر، راضي و خشنود از ارودگاه بيرون رفت.

دیدگاه ها (0)
img