12

مهر

1403


اجتماعی

28 بهمن 1391 12:15 0 کامنت

صبح ساحل ، اجتماعی -تو فکر کن توی چشم هایش نقاشی کرده باشند، شاید همین بود که همه فکر می کردند چشم هایش حرف می زنند، فقط چشم هایش نبود، انگار خدا تمام توانش را گذاشته بود توی خلقت این بنی بشر که اسمش شده بود؛ یاس.

اما نمی دانم چرا هر بنی بشری باید یک جایی اش بلنگد، نمی دانم شاید به خاطر این که یک وقت هوا برش ندارد که بعله خبری هست و ما اینی هستیم که می بینی. هرچند یاس این طوری نبود. دختری ساده که اگر یک سوم این قیافه را هر دختری دیگری داشت؛ جواب هیچ احدی را که نمی داد هیچ؛ بلکه راست و چپ به زشتی این و آن گیر می داد و دنیا را با خط کش رنگ چشم هایش اندازه می گرفت و همه را هم از دم مردود می کرد. خیلی سرتان را در نیاورم فرشته ای که نمی دانم چرا اشتباهی روی این کره خاکی پیداش شده بود و شده بود معمای ما.آخرش هم به قول اقدس خانم چشمش زدند تا دیگر هیچ فرشته ای به سرش نزند روی زمین راه برود و فخر نفروشد. یاس که هرچند دختری معمولی نبود، خیلی معمولی عاشق شد و ازدواج کرد با مردی که نه به اندازه او اما هم زیبا بود و هم دوست داشتنی. اسمش محسن بود معلم هندسه بود. محیط زندگی محسن را یاس احاطه کرده بود و تمام فکر و ذکرش شده بود یاس.

شاید فقط بعضی وقتی ها نویسنده ها توی قصه هاشون این چنین آدم هایی ترسیم کنند، اما این یکی واقعی است به همین خاطر هم هست. چرا که یاس و محسن توی کوچه 12 خیابان هنوز هم دارند زندگی می کنند.

مثلاً همین شب عیدی سر سفره هفت سین، یاس و محسن تنهای تنها نشسته بودند و داشتند به ثانیه شمار ساعت نگاه می کردند تا یک سال پیرشدنشان را با هم جشن بگیرند. چشم های یاس که نقاشی معرکه ای است این بار حرف نمی زد فریاد می زد، انگار چشم های یاس یک دنیا حرف داشت که محسن خوب آنها را می فهمید.

شب عید پارسال یاس به راحتی نمی توانست پای سفره هفت سین بشیند. برای همین سفره را برخلاف میل هر ساله شان پهن کرده بودند روی میز تا یاس با شکم پرش که قرار بود احتمالا یک فرشته دیگر به این دنیای خاکی اضافه کند تا جمعا جمعیت فرشته روی زمین به دو برسد که نشد بشیند روی صندلی روبروی محسن. شب هفت عید پارسال که درد زایمان یاس شروع شد، همون شبی که همه می گفتند پدر و مادری به این خوشکلی، حتما دختری خوشکل می آورند؛ باور کنید همه گفتند حتا من که عادت ندارم در این موردها نظر بدهم به همین خاطر است که اقدس خانوم هنوز هم فکر می کند همه و همه با هم یاس بیچاره را چشم زدند تا هم دخترش که فرشته بود بمیرد، هم خودش روی تخت بیمارستان چند روز مریض باشد تا پزشکان با گریه و التماس پدر یاس و محسن را راضی کنند که به خدا راهی نمونده اگر عملش نکنیم، حتما یاس هم  بر می گرده به شهر فرشته ها. همین شد که یاس دیگر هیچ وقت فرصت مادر شدن را به دست نیاورد.

عید امسال یاس با قیافه ای که صد البته به زیبایی سال پیش نبود نشسته بود روزی زمین و سرش را انداخته بود زیر، انگار که او مقصر باشد، اشک ها توی چشم محسن مثل دریاچه ای  آبی آبی بود و مثل همین دریای بندر خودمان پر موج. هیچ کس هیچ چیز نگفت. فقط تلویزیون بیچاره مثل خروس بی محل یک دنیا ناقاره زد و با داد و فریاد گفت: آغاز سال.......... یک هراز و............ سیصد و ........... نود و یک.

تلویزیون نمی فهیمد که این جا توی این واحد 70 متری چه قدر چشم ها حرف می زنند و او نباید بپرد وسط، ولی هم شما هم من می دانیم که تلویزیون که این چیزها سرش نمی شود، هرچه صدا وسیما پخش کند او هم پخش می کند، شاید مقصر صداوسیماست.

یاس دلش برای محسن بیشتر از همیشه تنگ شده بود، توی همین فاصله دو متری که با هم داشتند انگار جاده ها کشیده شد بود، بعضی چیزها را شما به این راحتی قبول نمی کنید، شاید فقط کسی می داند که خودش با چنین ماجرایی دست به گریبان باشد، نمی دانم این دو متر آن لحظه چقدر فاصله داشت. شاید به خاطر اینکه من راز شب عید پارسال را می دانم. توی این یک سال لعنتی یاس و محسن حتا یک بار هم با هم درست و حسابی حرف نزده بودند و مقصرش هم. بیخیال شما فکر کن زمانه بود.

یاس هنوز زیبا بود و همیشه به این فکر می کرد که چیزی از بقیه زن ها کمتر دارد که موجودیتش را زیر سوال می برد و محسن هم به این فکر می کرد درسته که یاس زیباست، اما من هم دل دارم، البته نه به این بی معرفتی که من نوشتم کمی مهربان تر. اما این بار دیگه چشم ها نبودند که حرف می زدند انگار تموم وظیفه حرف زدن را این بار دل ها به عهده گرفته بودند و آن شب هیچ کس حرفی نزد. هیچکس.

فقط یاس توی دلش هفت بار گفت محسن دوست دارم و محسن هم برای این که فقط کم نیاورد گفت من هم همینطور و بعد که فکر کرد دید کلمه عزیزم اش را فراموش کرده ولی هیچ کاری نمی شد کرد شما از هر کس دیگری بهتر می فهمید حرف مثل آبی است که اگه برود نمی شه به جوی برش گردوند.

دیدگاه ها (0)
img