14

آبان

1403


اجتماعی

26 اسفند 1391 08:58 0 کامنت

صبح ساحل، اجتماعی _ حسین هواسی (شاید هم حواسی) پیرمرد 70 ساله ای بود اهل شهر مندلی عراق که از بد روزگار قاطی اسرای ایرانی شده بود و عراقی ها سر از کارش در نمی آوردند که در مرز ایران گونی آردی برای سیر کردن شکم فرزندانش قاچاق می کرده یا اطلاعات ارتش عراق را به ایرانی ها می داده.هواسی استخوان بندی درشتی داشت، اما گوشتی نه که بر آن قامت بلند و سینه پهن نشسته باشد، پس استخوان ترقوه اش همیشه از لباس گشادش بیرون می ماند. صورتش از شدت سفیدی کک مکی شده بود و دستانش به رعشه ی پیری مبتلا. قامت بلندش خمیده شده بود و با چشمانی کم سو تمام روز را در اردوگاه می چرخید و سوال همیشگی اش را صدها بار از این و آن می پرسید.

رسم عجیب هواسی این بود که وقتی جایی نشسته بودی، آرام و بی صدا می آمد کنارت می نشست، دست لرزانش را آهسته روی پشت یا بازویت می زد تا ملتفتش بشوی، آنگاه با صدایی که به سختی شنیده می شد، می پرسید: «نگفتن کی آزاد می شیم؟» اگر بار اولت بود که مورد سوالش قرار می گرفتی، دلت می سوخت به حالش و می گفش: «ان شاءا... به همین زودی آزاد می شیم» او شادمان از پاسخ تو راهش را می گرفت و می رفت و تو به کارت سرگرم می شدی، اما چیزی نمی گذشت که دوباره دستی را بر پشتت یا بازویت احساس می کردی، برمی گشتی هواسی بود، دوباره چشمان کم فروغش را می دوخت توی چشمانت و ملتمسانه در حالی که آهی عمیق می کشید، باز می پرسید: «نگفتن کی آزاد می شیم؟» تو باز هم دلداریش می دادی و وعده ای چند ماهه که خوشحال بشود و از طرفی بگذارد به کارت برسی، اما او که با چرخی در اردوگاه از دهها نفر دیگر هم همین سوال را پرسیده بود برای بار سوم می نشست مقابلت و با همان حزن و اندوه اول، سوالش را تکرار می کرد: «نگفتن کی آزاد می شیم؟»این رفتار پیرمرد کُرد باعث شده بود که اسرا از مسیر عبورش راه کج می کردند تا مجبور به دیدن چهره غمگینش و شنیدن سوال تکراری اش نشوند.یک روز هواسی سوالش را برای پنجمین بار از اسیری که اعصاب درست حسابی نداشت، پرسید، اسیرِ اعصاب خُرد، بالاخره از کوره در رفت و بلند به پیرمرد گفت: «تو که ما را کُشتی، اصلا حالا که این طور است ما اصلا آزاد نمی شویم. عراقی ها همه ما را پای آن دیوار تیرباران می کنند، خوب است؟ حالا باز هم بپرس! هواسی دلش شکست، باورش شد که دیگر کارش تمام است و شاید مطمئن شد که هرگز بچه ها و نوه هایش را نخواهد دید. افسرده و دلشکسته به طرف سرباز عراقی که آن حوالی نگهبانی می داد، رفت. به زبان عربی ـ که مسلط بود ـ به سرباز عراقی گفت: شما چرا می خواهید ما را پای آن دیوار تیرباران کنید؟ سرباز عراقی با تعجب پرسید: کی گفته که ما شما را تیرباران می کنیم؟ هواسی اسیر اعصاب خُرد را به او معرفی کرد و یک فصل کتک مفصل برایش درست کرد.

تکذیبیه سرباز عراقی به هواسی قوت قلب داد. از روز بعد دوباره دوره گردی هایش را شروع کرد و هر روز صدها بار  بلکه بیشتر از اسرا می پرسید: نگفتن کی آزاد می شیم؟یک روز افسر نگهبان اردوگاه بی موقع سوت زد، همه به آسایشگاه هایشان رفتند. اسم هواسی را خواندند و افسر عراقی به او گفت که لباس هایش را جمع کند و همراه او از اردوگاه خارج شود. وقتی درهای اردوگاه پشت سر پیرمرد کُرد بسته شد، همه اسرا یک حرف به همدیگر زدند: «بالاخره آزاد شد»

سه ماه از آزادی حسین هواسی گذشته بود که یک روز یک سوت بی موقع دیگر، همه را به آسایشگاهها کشاند. از پشت پنجره دیدیم درِ بزرگ اردوگاه باز شد و هواسی با قامتی که حالا خیلی بیشتر خمیده شده بود، آرام آرام داخل شد.

 

بعدها فهمیدیم عراقی ها هنوز به هویت او مشکوکند که جاسوس است یا بی گناه. سه ماه تمام او را در سلولی انفرادی و تاریک انداخته بودند. همان اندک پوستی هم که بر استخوان هایش داشت، چروکیده شده بود و در آستانه مرگ قرار داشت.

روزهای بعد اسرای جوان ایرانی، پیرمرد کُرد عراقی را تیمار کردند تا دوباره روی پاهای ضعیفش بایستد و توی اردوگاه راه بیفتد. این بار اما او که قدر عافیت اردوگاه را در مقابل سلول سرد و تاریک بغداد دانسته بود، فقط زیر نور آفتاب راه می رفت و بعد از آن از هیچ کس نپرسید: «کی آزاد می شیم»

دیدگاه ها (0)
img