03

دی

1403


اجتماعی

07 بهمن 1391 08:44 0 کامنت

صبح ساحل، اجتماعی _ دو ماه بود كه در زندان بغداد مانده بوديم. زنداني كه ناگزير گذر همه اسرا براي باز جويي و اعزام به اردوگاه به آنجا مي‌افتاد. اين زندان كه در استخبارات بغداد بود فضايي رعب آور داشت و زندانباناني پر مشغله، كم حوصله و تند خو. وقتي پا به آن زندان گذاشتيم با چند افسر و سرهنگ ايراني مواجه شديم. در كنارشان، مرد عربي ميانسال بر تشك پنبه‌اي قطوري خوابيده بود. به نظر مي‌رسيد ارشد داخل زندان است. اوامر و نواهي عراقي‌ها را براي اسرا ترجمه مي‌كرد. افسرها هر كدام روحيه‌اي مخصوص به خود داشتند.  يكي شان شيرازي بود، دلتنگ‌تر از بقيه نشان مي‌داد.

دلتنگي‌اش را مي‌شد از شروه هايي كه با مضمون فراق و جدايي مي‌خواند، فهميد. ديگري با سواد بود و كم حرف؛ بيشتر اوقات را به تفكر مي‌گذراند. سومي كه همه احترامش را داشتند، سرهنگي بود اصفهاني. سرهنگ نقوی . يكي از پاهايش تا كمر توي گچ بود اما هيبت نظامي‌اش را همچنان حفظ كرده بود. اما مرد عرب، اسمش صالح بود. دو سال از اسارتش مي گذشت. صالح، از چهره‌هاي معروف آبادان بود. از شخصيت‌هاي سياسي آن زمان كه چند سالي زندان‌هاي طاغوت را هم تجربه كرده بود و پس از پيروزي انقلاب، در اولين دوره مجلس با اختلاف راي ناچيزي از راهيابی به مجلس بازمانده بود. اما اين شكست از صحنه به درش نكرده بود. در فعاليت‌هاي سياسي خارج از كشور، فعاليتش را از سر گرفته بود و سرانجام در يكي از سفرهايش به كشورهاي عربي، قايقش به محاصره تندروهاي عراقي‌ها افتاده و اسير شده بود. يك روز افسر فكور و ساكت، مقداري خمير از لاي نان‌ها بيرون آورد و پس از جنگ زدن با تيغ كهنه‌اي كه داشت مشغول تراشيدن پيكره‌اي شد. همه مشتاق بوديم كه بدانيم افسر جوان چه خواهد ساخت. او ساكت و آرام به كارش شكل مي‌داد. ساعتي بعد، از آن تكه خمير، مجسمه‌اي به غايت ماهرانه ساخت؛ پيكر مردي لاغر كه سر به زانو گذاشته بود. افسر جوان گويا پيكره خودش را تراشيد بود. اين مجسمه كوچك كه بر سطح صاف سر قوطي شير خشك نشسته بود كناره پنجره زندان قرار گرفت و هيچ وقت از ديدنش سير نمي‌شديم. گويي روح داشت آن تكه خمير بيجان. افسر جوان در كار تراشيدن پيكره ديگري شد؛ همچنان آرام و بي صدا. اين بار حاصل كارش زني بود كوزه بر دوش. شايد اين زن، زن همان مرد مغموم سر بر زانو بود كه از چشمه بر مي‌گشت. راستي كه افسر جوان خودش را تشنه در بيابان فراق يافته و منتظر كسي بود كه جام وصلي به او برساند. مرد غمگين چند روزي زانو در بغل، كنار پنجره نشسته و در كنارش زن كوزه به دوش ايستاده بود تا اينكه يك روز ابووقاص- افسر بعثی - پرخاشگر آمد توي زندان و دق دلش را به خاطر سقوط خرمشهر سر ما خالي كرد. فحش و ناسزا گفت و هنگام خارج شدن از زندان چشمش به مرد غمگين و زن كوزه به دوش افتاد. از جا برشان داشت و خيره شان شد. ابووقاص ديدن آن همه خلاقيت را از يك اسير تاب نياورد و با غيظي غليظ هر دو را در سطل آشغال سرنگون كرد و رفت. تنها كسي كه از آن حركت ابووقاص اصلا ناراحت نشد، همان افسر جوان بود.

 

دیدگاه ها (0)
img