سرگذشت دردناک یک جوان

هنوز باورم نمیشه



صبح ساحل ، حوادث -  نگرانی مادری که روبه‌روم نشسته بود قابل‌درک بود مرتب وبی‌وقفه حرف می‌زد تقریباً گاهی یک جمله رو دوبار می‌گفت! سعی کردم آرومش کنم وپرسیدم دقیقاً برای چه موضوعی احتیاج به مشاوره دارید این‌بار شمرده‌شمرده گفت: پسرم سوم دبیرستان خیلی درسش خوب بوده یعنی همیشه درسش خوب بوده اما امسال که پیش‌دانشگاهی وباید نتیجه این دوازده‌سال رو بگیره تو این دوماهی که از سال تحصیلی می‌گذره خیلی عوض شده اصلاً درس نمی‌خونه، حرف نمی‌زنه تو آزمون‌های نیم‌ترم حتی یک درس بالای 10 نداشته دارم سکته می‌کنم با دوتا مشاوره تحصیلی صحبت کردم، می‌دونید مشکل من اینه که پسرم همیشه با من وپدرش البته بیشتر با من رابطه خوبی داشته اگر مشکلی بود به ما می‌گفت اما این دوسه‌ماه کاملاً تغییرکرده.

قطعاً از صحبت‌های جسته وگریخته این مادر نگران به جایی نمی‌رسیدم نهایتاً خواستم با فرزندش تنها صحبت کنم. دقایقی بعد جوانی وارد اتاق شد که بسیار غمگین وآشفته به نظر می‌رسید با شانه‌های افتاده وقدم‌های کوتاه، روی صندلی نشست بی‌سلام وحتی نگاهی به من!

ارتباط برقرار کردن با این طیف از مراجعین چندان کار آسانی نیست درواقع درجلسه اول هیچ چیزی دستگیرم نشد اما تاکید کردم برای فردای اون‌روز مجدداً ملاقاتی داشته باشیم اینبار با پدرش آمده بود البته پدر نوع رفتار حمایتی متفاوتی داشت اما او هم به نوعی عصبی ونگران بود.

بازهم خواستم با پسرجوان تنها صحبت کنم واین‌بار بعد از کمی صحبت حاشیه‌ای اینطور شروع کرد.

همیشه مواظبم هستند همیشه اینقدر برای هرکاری وسواس ونگرانی به خرج می‌دهند . منم دلم می‌خواست پسرخوبی براشون باشم بحث نمی‌کردم می‌دونستم از دلسوزی اما متوجه نیستند باید به منم فکر کنند به اینکه تو فامیل وآشنا همه فکر می‌کردند ومعمولاً با طعنه می‌گفتند (پسرکوچولوی مامان وبابا).

کاش نمی‌خواستم ثابت کنم که مرد شدم کاهش حداقل از این راه ثابت نمی‌کردم که زندگی تموم بشه، همه چیز از تابستون شروع شد برای عروسی اقوام به شهر زادگاهم رفته بودیم پدرومادرم مرتب به من گوشزد می‌کردند که احیاناً با بچه‌هایِ کمی شیطون فامیل بیرون نرم حواسم به رفتارم باشه و و و  منم سعی می‌کردم گوش کنم تا این مدت بهمون خوش بگذره اما متاسفانه کُری‌خونی‌های پسرهای فامیل که چندتاشون هم بزرگ‌تر از من بودکارگر افتاد وبعدازظهر به منزل یکی از دوستان رفتیم چندنفری بودیم تو اون خونه تقریباً همه نوع خلافی بود.

من قبلاً هم دزدکی الکل خورده بودم اما این‌بار ترسیدم از تمام فضای محیط ترسیده بودم اما اگر برمی‌گشتم تا آخر عمر بهونه مسخره‌شدن توسط بقیه بودم کاش برمی‌گشتم متاسفانه کاری کردم که هنوزم باورم نمی‌شه برای اولین بار فقط یک گرم نمی‌دونم شاید دوگرم شیشه مصرف کردم، اولش خیلی حالم بدشد اما مدتی که گذشت عجیب‌ترین حس‌دنیا‌رو تجربه کردم جرات بیش‌ازاندازه، سرخوشی فوق‌العاده‌ای که اصلاً باورش برام سخت بود به تحریک بچه‌ها بدترین وبدترین ظلم رو به بهانه تجربه لذت جنسی به خودم کردم. اون شب تا صبح بخاطر مصرف همون مقدار شیشه ورابطه جنسی که برای اولین بار تجربه کرده بودم، حال برزخی داشتم، متاسفانه درچندروز باقیمانده چندبار دیگه این اتفاق افتاد ومن واقعاً احساس لذت می‌کردم هم بدلیل تخلیه انرژی هورمونی هم بخاطر نگاهی که از جانب بچه فامیل ودوستان نسبت به من تغییر کرده بود این جمله‌هایی که می‌گفتند (تو آب نمی‌بینی وگرنه بهترین شناگری) یا خیلی حرف‌های نادرست دیگر که حتی از بیانش هم خجالت می‌کشم، بعدازاینکه برگشتیم خونه تمام فکرم دنبال این مسائل بود بالاخره اینجا هم کسانی رو پیدا کردم که مثل من بودند ...

بغض‌کرده بود ، کف دست‌های عرق‌کرده‌اش رو به هم می‌مالید، آهسته گفت: باورم نمیشه در عرض دوماه تبدیل شده بودم به آدمی که همه حواسش به ایجاد یک رابطه ناسالم بود... صرفاً جنسی حتی یکی دو مورد رو هم نمی‌شناختم تمام پول توجیبیم برای اینکار صرف می‌شد بعد از هربار ارتباط به خودم می‌گفتم آخرین بار هست دیگر باید تعطیلش کنم اما نشد... تا آخر شهریور بود که یکی از بچه‌ها فامیل بهم خبرداد یکی از دوست‌هایی که بین ما بود مبتلا به HIV شده، خبر مثل پتک توسرم کوبید، بهم گفت ما می‌خواهیم آزمایش بدیم تو هم حتماً اینکارو انجام بده، دو روز تمام مثل مرده افتاده بودم.

مادرم بیچاره فکر می‌کرد سرما خوردم چقدر پرستاری می‌کرد از ترس اینکه هیچ‌کس نفهمه حاضر نشدم با تمام اصرارهای مادرم دکتر برم بعد از دو روز خودم و جمع‌وجور کردم باید این آزمایش می‌دادم تا از این کما بیرون بیام. مرتباً به خودم می‌گفتم امکان نداره!‌ آدم‌هایی هستندسال‌های این‌کاره هستند اتفاقی هم نیفتاده فقط آزمایش می‌دم خیالم راحت بشه مطمئنم من مبتلا نشدم اما همچنان دلشوره بی‌طاقتم کرده بود بالاخره تصمیم گرفتم به مرکز مشاوره بیماری‌های رفتاری برم می‌دونستم اونجا آزمایش رایگان انجام میشه ونیم ساعت بعد جواب می‌دن، بعد از آزمایش ثانیه‌ها، سال می‌گذشت بالاخره جواب آماده شده اما به من ندادند راهنمایی شدم به اتاقی که مشاور اونجا بود، خانم مشاوری که تمام سعی‌وتلاشش این بود که با احتیاز به من بگه مثبت هستم مثبت یعنی ایدز دارم یعنی پایان همه آرزوهام، درس، دانشگاه، خدایا پدرومادرم، سرم گیج می‌رفت فکر کنم غش کردم وقتی بهتر شدم نگهبان کمک کرد تا دوباره چشم‌هام باز نگدارم.

خانم مشاور ازم خواست دراولین فرصت با خانواده‌ام صحبت کنم ودرمان‌رو شروع کنم بهم تاکید کرد درتمام مراحل درمان داروها ومشاوره رایگان خواهم داشت بهم اطمینان می‌داد درصورتی که رعایت کنم روند بیماری خیلی کند خواهد بود و احتمال‌اینکه عمر طبیعی داشته باشم خیلی زیاده می‌تونم ازدواج‌کنم، بچه دارشم، بعد با لبخندی سردوبی‌روح گفت: حالا شما می‌تونید تمام این حرفها رو به پدرم که بیرون اتاق نشسته بگید یا به مادرم که فکر می‌کنه بزرگترین مشکل و چالش من تو هجده‌سالگی کنکور هست، ساکت بود و اما اشک‌هایی که برگونه‌هاش نقش می‌بست حکایت از تاسفی عمیق می‌کرد، آهسته‌تر گفت: باور نمی‌شه چطور اینقدر بدشانس بودم برای چندبار فقط چندبار خوشی لحظه‌ای همه آینده همه آبرو همه آرزوهام برباد رفت.

اشکهاش رو پاک کرد وگفت: چطور می‌خواهید به پدرومادرم بگید با اون همه مراقبت‌های نفس‌گیر فقط غفلت یک ساعته اون‌ها و اینهمه مراقبتی که باعث شده بود من برای اثبات توانمندی به اصطلاح مرد بودنم به دوستام، این جریمه سنگین‌رو بدم هنوز باور نمی‌شه ...

برای این مطلب تا کنون نظری ثبت نشده‌ است.
0 / 200
  • نظر شما پس از بررسی و تایید منتشر خواهد شد.
  • لطفا از بکاربردن الفاظ رکیک، توهین و تهمت به اشخاص حقیقی و حقوقی خودداری کنید.

آخرین خبرها